...I Take My Words Back

یه حرفهایی رو هیچ وقت نباید زد. انگار همین که  حس‌ها از دلت اومدن و رسیدن به دهنت، همین که  ظرف چند دقیقه رو زبونت پروسس شدن و ریخته شدن توقالبِ کلمات، همین‌که اون کلمات کنارهم چیده شدن و جمله‌هاتو درست کردن، همین‌که  بخوای شهامت به خرج بدی و این جملات رو سوارِ صدایی که از حنجره ات در میاد بکنی و بفرستی رو هوا، همین‌که به مستمع‌ات نگاه مستقیم و بی پرده کردی و مطمئن شدی داره اونجورکه سزاواره کلامه گوش می‌کنه و با کلی اطمینان حرف رو زدی  و..................نه! نباید گفت، دیگه مطمئنم که نباید گفت. احساسات، تو مسیر تبدیل شدن به واژه های صوتی، بیات می‌شن. می‌گندن. از سکه میوفتن.

هجویات آویزان به در و دیوار شهرِ من

امروز که از خونه رفتم بیرون وجب به وجب پلاکاردهای دراز آویزون کرده بودن به درختای دو طرف ولیعصر و جردن و شریعتی ـ طبق قانون استقراء میشه نتیجه گرفت عیناً همین پلاکاردها به همۀ درختای دو طرف تمام خیابون های بزرگِ همۀ شهرهای مملکت وصل شدن ـــ که روشون عکس بزرگی از امام راحل، آن پیرفرزانه، آن مرشد و مراد ما، همان رهبرکبیرانقلاب، اسطورۀ مبارزه با طاغوت و فساد، پدرنسبی وسببیه همۀ ما مردم ایران، بنیانگذارجمهوری اسلامی، امامِ خوبیها یا خلاصه تربگم که به جا بیارین، همون " امام ره" معروف خودمون بود که به یک جملۀ پرایجاز و ابهام وایهام و تشبیه و تثلیث و انطباق و انکثاروانتزاع در سه زبان زندۀ دنیا مزین شده بود. انصافاً حیفه، خیلی حیفه این جملات سلیس و عارفانه در تاریخ ثبت و ضبط نشن:

عشق به خمینی عشق به تمام خوبیهاست.
حب الخمینی حب لجمیع المحاسن.
Love for Khomeini is love for all goodnesses

روزی روزگاری، کیکرز


یادش بخیر، زمان جنگ، وقتی کوچیک بودیم ـــ نه اینکه الان بزرگ باشیم ها، نه ـــ کفش کیکرز ساخت کفش ملی در رنگهای قهوه‌ای، سرمه‌ای و شتری، کفشی بود که صبح زود، دقیقا تک تک اعضای هر خونواده ایرانی می‌پوشیدن که برن مدرسه دخترونه یا پسرونه، دانشگاه یا اداره ، بانک یا مغازه، فرقی نداشت کجا، کِی، با کی... البته یادم نیست که در سایز زیر5 سال هم برای اهالیِ مهد کودک ها طراحی شده بود یا نه! یادم باشه اگه وقت شد حتماً یه سری به کفش ملیِ میدون تجریش بزنم، ببینم هنوزم کیکرزِ میهنی تولید میکنن یا دیگه خط تولیدش رو قسطی فروختن به موزامبیک رفت پی کارش!

بازم یادش بخیر، تو حیاط دبستانِ دخترونۀ رازی وقتی30 سانت برف می‌شست، کلی حال می کردیم با کیکرزامون رو برفای تازه بدو بدو کنیم،‌ آخه جا پامون میشد عینهو کیت‌کت، ازهمون شکلات راه راه خارجیا که اون روزا مثل موزِ دول کمیاب بود.

!Dot Points

چند تا نکتۀ مهم:

1- طیِ پاره ای تحقیقات میدانی به این نتیجه رسیدم که وقتی تو خیابونای خارج(!) پیاده روی می کنی و گوشی آیپاد تو گوش‌ته، آهنگ فارسی زبان اعم از لس آنجلسی، گلهای فسیلِ زمانِ شاه ملعون، ترانه و سرودهای داخلیِ مجاز یا غیر مجازِ زیرزمینی، دلنگ دولونگِ  سوزناکِ سنتیِ غلیظ و رقیق، سنتیِ پَسا مدرن و... اساساً هرموسیقی وطنی به شدت حال میده، در حالیکه وقتی داری خیابون ولیعصر رو بالا پایین می کنی، انگار به طرز عجیبی نوای موسیقی خارجستان بیشتربه دل می‌شینه . به جونِ شما راست می‌گم، حالا امتحان کنید خودتون میفهمید چی می‌گم.

2. یه خبر خوش! پیاده رویِ ضلع شرقیه میدون تجریش که معرف حضورتون هست؟ همونجایی که میره سمتِ بازار قائم و سمنویه عمه لیلا و سایر قضایا...یه ماهی فروشیه به غایت بوگندویی بود که محال بود من از جلوش رد شم و عُق نزنم، پیاده رویِ جلوش هم که عین یه دریاچه حاوی گندآبِ ماهی مرده بود و الخ...اون مغازه از رو نقشۀ زمین محو شد! یعنی اینقدر ذوق کردم که دیدم حیفه اینجا ثبتش نکنم. باورم نیست زبد عهدی ایام هنوز...

3. تو این پست به نام طیران الامارات نوشته بودم که این زن های جوونِ عرب زیر روسریشون یه  کیلیپس می‌زنن در سایزِ مرغ دو کیلویی و...در کمال تعجب و تاثرو تالمِ قلبی، باید بگم مُد جدید دخترای جوون تو ایران هم دقیقاً همینه.  یعنی کله هایی می‌بینی به دو الی سه برابر حجمِ عادی اونهم زیر مقنعه، محاله اولش که می‌بینی‌شون انگشت به باسن نشی از تعجب.  پناه برخدا!


من چه می دانستم این جاده به انبوهِ ابرهای سفید ختم میشود
وقتی راه افتادم،
وقتی تنها رهگذرِ این مسیر شدم
فقط یک دلِ تنگ داشتم و یک دنیا هوسِ رفتن
حالا گم شده ام
هنوز هم دلِ تنگ دارم
اما
راهِ رفتن ندارم...

*عکس از خودم-اردیبهشت 89

من دیگه ایرانی نیستم

می‌گه من ایرانی نیستم. 10 ساله کانادا زندگی می‌کنه، ونکوور. تو یه کافی شاپِ خوشگل درست روبه روی من نشسته. خوش قیافه‌ست، چشمای سبز، پوست برنزه، ته ریشی هم داره، خوش سر و زبون و باهوش، ازاین آدما که وقتی با حرص از یه قضیه حرف می‌زنه، از خنده روده بر می شی بس که که با انرژی تعریف میکنه و اصطلاحات بامزه به کار می‌بره. مجموعاً شخصیتِ دخترپسندی داره. شاید به همین خاطره که در از نظرعوام به عنوانِ یه دُن ژوانِ تمام عیارشناخته می‌شه یه دختر بازِ حرفه ای. به نظر میاد از یه پشۀ مادۀ رهگذر هم به سادگی نمی‌گذره مگر اینکه یه بار باهاش بره رو تخت و بیاد.
اما حقیقتِ شخصیتِ این آدم یه چیزه دیگه ست. یه درونِ حزین ومخفی داره که به راحتی رو هر سفره ای پهن‌ش نمیکنه واسه بازدیدِ عموم. 16-17 ساله که می‌شناسم‌ش. باهاش گفتم و خندیدم. اما اینبار یه جوره دیگه بود. می‌گفت من ایرانی نیستم. کلافه بود و عصبانی.

××××××××××××

   چته تو؟ چرا قاطی کردی پسر؟-

یه قهوه فرانسه گرفته بود و داشت سعی می کرد قابل خوردنش بکنه، همین‌جوری که باهاش ور می‌رفت بی‌هوا گفت: ببین مثل این می‌مونه که وسط یه خونواده به دنیا بیای، کم کم قد بکشی، بزرگ بشی و وقتی به خودت اومدی و دست چپ و راستت رو شناختی تازه بفهمی که بابات شکنجه گرِ مملکته، ناخن می‌کشه، کتک میزنه، آدما رو له میکنه...نه تازگیا، که اصلاً قبل از اینکه تو به دنیا بیای اینکاره بوده و حسابی تجربه داره.اساساً اوستایِ این‌کاره، واسه خودش یه پا مرجعِ تقلیده، صاحب سبکه، یه قطبِ معروفه. این واقعیته اولیه که مثل چماق می‌خوره تو فرقِ سرت. کلی طول میکشه تا هضمش کنی، هضم بشو که نیست، بهتره بگم فقط تلاش میکنی که بالا نیاریش جلو بقیه، ترجیح می‌دی نگه اش داری تا سمش جونتو مسموم کنه، انگار اینجوری میخوای خودتو، اونو، مامانتو، دنیا رو، سرنوشتت رو تنبیه کنی، انتقام بگیری...
اما تو که نمی‌دونستی، حقِ انتخاب هم که نداشتی بابات این باشه یا کسه دیگه. اولش خوش باوری، با خودت میگی همیشه راه بازگشت هست، باهاش حرف می‌زنم، راضیش میکنم، نشد تهدید میکنم، درگیر می‌شم، می جنگم باهاش...باید بکشه کنار باید توبه کنه، باید اعتراف کنه که اشتباه کرده یه عمر...

یه آهی می‌کشه، پشت بندش میگه:
جوونی، فکر میکنی کار نشد نداره...همه کاری میکنی، باسن‌ت پاره پوره می‌شه اما بابات سفت و سخت سرجاش نشسته تازه ازت شاکیه که چرا تو شاگردش نمی‌شی واسه آینده...

چی‌کارمی‌کنی؟ چارۀ زخمِ ناخواستۀ زندگیت چیه؟ هان؟ دِ یه چیزی بگو لامصب...بذار من بگم. یکی از همین روزای عادی خدا، صبرت تموم میشه و می‌زنی بیرون. تو دلت می‌گی من دیگه پسر این آدم نیستم. نفس‌ت رو حبس میکنی و تا می‌تونی دور میشی. می‌ری یه جا که فاصلۀ زیادش هوای بازگشت و پدر و گذشته رو از سرت بیرون کنه یا حداقل کم رنگ کنه.
امروز می‌گم من ایرانی نیستم. چون اون وقتی که می‌تونستم راحت از ایران برم، موندم و رفتم جبهه با شورو شوق. دقت کن،‌من شخصیت‌ مبهم و غیر موثق یه سریال آبکیه تلویزیونی نیستم که قراره به زور از حماسه سازان بسیجی حرف بزنه. من یه واقعیته زنده هستم. کسی که 90٪ اطرافیان‌ش حتی نمیدونن که یه روزی این آدم "رزمنده" بوده.همون روزای خط خطیِ سیاه و خاکستری که جوونای هم مسلک و هم محفل من می‌رفتن تو سوراخای کوه و بیابون قایم می‌شدن که یه وقت خون نیاد از دماغشون، منِ غیرمسلمون تو خط مقدم تو چند قدمیه مرگ داشتم دست و پا می‌زدم که از مام میهن و خاک و وطن و آدماشو انقلابِ مردمی‌شو هزار و یک کوفت و زهرمار دیگه دفاع کنم. بابام زمان شاه سه سال زندان رفت به جرم آزادی طلبی. بعد از جنگ، علم و تکنولوژی و فنون جدید از اروپا و آمریکا آوردم و وارد سیستم هوا فضای مملکت کردم، به کلی آدم درس پرواز دادم، با خیلیا جنگیدم بابته گرفتنِ حقِ پرواز برای خانوما، کلی فحش شنیدیم که زن غلط میکنه بخواد از خونه بیاد بیرون و از این کارای گنده گنده بکنه، زن و چه به این گُه خوردنا... با انواع و اقسام فساد دست به یقه شدم و با کله گنده های رده بالا جنگ و جدال کردم که از روی وجدانم رد نشده باشم، که کثافت کاریو خفه کنم، که یه تنه...یه تنه؟ .......................آره یه روز خوب چشامو باز کردم دیدم یه تنه وایسادم جلوی این همه آدم، این سیستم، این مملکت...دسته خالی، بی پشتیبانی، تک و تنها،‌ تازه معاند هم حساب می‌شدم،‌این دیگه خیلی با مزه بود...


××××××××××××

سرشو میاره بالا، تو چشام زل میزنه میگه:

سخته، اعترافش سخته، اما این آدما، این سرزمین منو امثالِ منو نمی خوان. خوبی‌ش اینه که وجدانم راحته می‌دونم قبل از هجرت،‌ دین‌ا‌م رو ادا کردم. هی می‌گیم که این یارو کوتولۀ پشمالویِ اثبات کنندۀ نظریه داروین، رای نیاورده، تقلب کرده و ال و بل. اما می‌خوام بگم، چرا اتفاقاً، دقیقا رای آورده. درسته که میلیون ها آدمِ معترض دیدیم تو خیابون اما یادمون رفته که میلیون ها میلیون طرفدارِ اون آقا هم وجودِ خارجی دارن، درست اون روی سکه، فقط ما دوست داریم نبینیم‌شون. یه روز، فقط یه روز پاشو برو یه جایی دور تر از میدون ونک، یه جا اطراف تهران، چند تا شهرستان...پاشو برو از نزدیک ببین مردمه واقعیه این مملکت، همونا که طبق دموکراسیه مورد قبول من و شما، اکثریت محسوب می‌شن، کیا هستن. بپرس ببین حرف حسابشون چیه، ببین جهان بینیشون چی می‌گه، ببین هدف‌های دور و نزدیکِ زندگی‌شون چیاس، بپرس ببین تعریفشون از عشق چیه، عاشقِ کی‌اَن، شبا با چه فکری سرشونو می‌ذارن رو متکا، برو ببین فلسفۀ روز و شب کردنشون، بچه آوردنشون، دوماد و عروس شدنشون چیه...بابا برین بپرسین که این وهم خوشرنگی که برای خودتون نقاشی کردین، اپسیلونی به واقعیت نزدیک بشه...

ته قهوه ش رو سر میکشه، چشماش قرمز شده...می‌گه من ده ساله که دیگه پسرِ این سرزمین نیستم...یتیم بودن برام شرف داره تا نونِ بابای جنایتکارو با ترس و نکبت سق زدن...آره، من شرمم میشه...من دیگه ایرانی نیستم.

نوستالژی سیاه دهه شصت

شنوندگان عزیز توجه فرمایید؛
شنوندگان عزیز توجه فرمایید؛
صدایی که هم اکنون می شنوید
آژیرقرمز است، علامت مخصوصِ وضعیت خطر
و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی دشمن نزدیک است
محل کار خود را ترک نموده و به پناهگاه ها پناه ببرید...بییییییییییییییییییییییییییییییییییییـــــــــــــــــــــــــب...

    CLICK-----------CUT


و شلوارما بچه ها، همگی خیس بود

...Smell My Words, Smell My Breath

کاش می‌شد یه چیزی داشتم تو مایه‌های ضبط صوت، با این تفاوت که به جای صدا می تونست« بو» ضبط کنه. یعنی دستگاهِ «ضبطِ بو». اون‌وقت مثل آی‌پادم همیشه تو اون جیب کوچیکۀ کیفم می‌ذاشتم‌ش و زیپ‌ش رو همی  با دقت می بستم که یه وقت بهش گزندی وارد نشه! بعد هر موقع دلم می خواست  Playمی‌زدم، بو ها رو برام پخش می کرد و من حالشو می بردم. برات بخوام مثال بیارم که بهتر تصور کنی و گیج نشی از این ایده، اینجوری میشه که مثلاً ساعت هفتِ شبِ تاریک سرد و بارونیِ زمستونی، خسته و کوفته از سرکار می‌رسی خونه، دوش آب داغ که گرفتی و لباسای مهربون و نرم خونه رو که پوشیدی، یه چای نعنای دبش تو اون قوری لاجوردیه که دستۀ حصیری داره دم می کنی، میاری میذاریش کنار  دستت، اون فنجون کوچولویِ ستِ خودش رو هم با یه تیکه شکلات تلخ میاری می‌چینی ورِ دلش، درست جلوی پنجره ای که مدام داره از قطره های بارون خیس می‌شه. شمع بوی تمشک رو روشن میکنی و بعد به لااوبالی ترین شکلِ ممکن روی اون کاناپۀ مخملی قرمزت ولو می‌شی جوری که هیچ چیزدنیا دقیقا به هیچ جات نیست و فیزیکی هم هیچ فشاری رو هیچ جای تن و بدنت وجود نداره. همینجوری که بوی دم کردۀ چای نعناع و تمشک داره روحتو ماساژ میده، یهو وسط زمستون دلت بوی هوای اردیبهشت می خواد، فقط برای چند دقیقه نه بیشتر، اون موقع‌س که می‌پری از تو کیف‌ت «ضبط بو» رو میاری، سرراه یه موسیقی ملو هم روشن می‌کنی که بساط عیش و لهو و لعب تکمیل بشه. میای و دوباره لم می‌دی یه کتی رو مبل، آلبومِ« بوها» رو عقب جلو می کنی و تو آلبومِ بوهای طبیعتِ ایران مثلاً، آیتمِ بوی هوای بهاری رو انتخاب می کنی، اونم با های کوالیتی. اون‌وقت ظرف چند  ثانیه اون بو تو هوای تنهاییه خونه کوچیک‌ت پخش می‌شه. چشماتو می بندی و مستانه لبخند میزنی به زندگی و این اختراع ... هر وقت حس کردی دیگه سرشار شدی، Stop رو میزنی و بو قطع میشه. آلبومِ Selection هم میتونه شامل تک-بو هایی باشه ازبوی  تن و بدن معشوق زیر بارون، بوی نفسش، بوی زیر گلوش وقتی تازه اصلاح کرده، بوی مچ دستش وقتی اون عطر بربری رو زده...اصلاً، بوی خوبِ مامان؛‌ بوی بابا؛ بوی خاک...

تازه اگه میشد  اینا رو روی Dual Layer DVD زد که آرشیو بشه، عالی بود ...یا مثلا با سیستم دالبی اگه میشد بوها رو ضبط و بعد سه بعدی پخش کرد هم که دیگه...اووووف این بشر هنوز خیلی چیزا باید اختراع کنه، خیلی چیزا...

...Things to Remember, Things to Forget


غم نان هست. بوی تریاک زعفرانی در هوا هست. مسافرکشِ مفلوکِ دربه در هست. کنکورهست. خرداد ماهِ خونین هست. مرسدس بنزکوپۀ مشکی رنگ هست. چادرسیاهِ کش‌دارکه از پس کله ها آویزان است هم، هست. تبِ آیلتس هست. قصۀ بی پایانِ مهاجرت در مخیله ها موج میزند همچنان. پسرک دستفروش آوارۀ چهارراه ها هست. جانباز70 درصدِ ویلچرسوار هست. فحشای خیابانی هست. حتی جواد خیابانی هم هست. دریانی ها هنوز هستند. بوی لجنِ اعلاء هست. سودای آرمان شهرهست. فال فروش دوره گرد هم هست. فقر تاریکِ مطلق هست. فَنسی رستورانِ تراس و بلوار هستند. بوق هست، دود هست، شمال هست، عطربهارنارنج هست، کباب ترش هست، جاده کوهستانی هست، ماه، درست دروسط آسمان ظهرهم هست...می بینی؟ اینجا، کمی ازهمه چیز، هست...حتی کمی از من...



*عکس از خودم اردیبهشت 89- جادۀ سبزی به نامِ...چالوس

اینجا ایران، به افق تهران...صدای من رو از پایتخت می شنوید

تصمیم گرفتم که امروز رو برای اولین بار بعد از 6 سال به یاد ایام جوونی و دانشجویی سوار اتوبوس های شرکت واحد بشم وقتی هم که گیر بدم به یه چیزی تا انجامش ندم بی خیال بشو نیستم. شال و کلاه کردم و تا از در خونه  زدم بیرون، یه بوی خوب که ترکیبی بود از عطراین بتۀ یاس امین الدوله که سرایدارمون چند سال پیش جلوی در خونه کاشته و الان هم  پر از گلای زرد و سفیده، به اضافۀ اون بوی گرده های گلِ بهاری تو هوا یا نمیدونم چی چی که مخصوصِ بهارهای خودِ خودِ تهرانه، روحم رو نوازش مطبوعی کرد و در نتیجه خوشحال تربه سمت پروژۀ اتوبوس سواری رفتم. کتونیِ سفیدم رو پوشیده بودم که بتونم بی دردسر و سبکبال، خیابونای شهرم رو پیاده گز کنم. اینه که تند تند فاصلۀ خونه رو تا خیابون ولیعصر(ع) عزیز طی کردم و همینطور که مثل دخترای خوب تمام راه سرم پایین بود و نگاهم به پنجۀ کفشام، رسیدم به اولین ایستگاه اتوبوس. حالا نه اینکه فکر کنید از سر حجب و حیا و متانت و شرم و عفت و عصمت و عشرت و عزت و امثالهم بود که سرم پایین بودها، نه! No way! اصلا حاشا و کلا که بخواد به این دلیل سر این بندۀ تخسِ خدا همواره پایین و نگاهش دوخته بر زمین باشه. حقیقتش اینه که من از وقتی یادم میاد و خودمو شناختم تو خیابون با جدیت تمام، کمی اخم و بلا نسبتِ خوانندۀ این متن، عینهو سگ  با سرعت اعجاب انگیز به سوی مقصد راه میرفتم چون حوصلۀ بازیها و نگاهها و لاس خشکه ها و جفنگ بازی های خیابونی رو نداشتم و ندارم. اساساً به کسی هم نگاه نمیکنم، یعنی اگه مامانم هم از نیم متریم رد شه، به احتمال زیاد نمی بینمش...اینی که میگم مخصوصه پیاده نوردی در تهرانه ها، وگرنه در سرزمینِ کفر و جور و عرصۀ روابط نامشروع و جامعه هرزه و از دست رفتۀ غرب که از بیخ موجود دیگه ای هستم! آروم راه میرم، لبخند نا خودآگاه دارم و تک تک عناصر محیط رو اسکن می کنم، حالا اینکه چرا یهو اینجا که میام سویچ می کنم به سگ بودن و اینکه اصلِ خودم این سگه خشمگین و پرشتابه یا اون جانور دو پای گوگولی مگولیه نایس، اللهُ عَلم!
رویِ صندلی ایستگاه اتوبوس که خب قاعدتاً برای همین کاره نشستم تا اتوبوس میدون ولیعصر بیاد. سیل انبوه ماشینایی که از تجریش به ولیعصر حمله می‌کردن، با یه سرعتِ زیادِ آرتیستی وارد پنجرۀ دیدِ من می‌شدن اما خیلی زود باید ترمز میکردن چون میرسیدن به تهِ ترافیک زعفرانیه یا تهِ یه اتوبوسِ پت و پهنِ شرکت واحد که همون وسط خیابون مشغول پُر و خالی کردن مسافر بود، خلاصه اینجوری میشد که درست تو چارچوبِ دیدِ من با فاصلۀ یه پُل میله ای روی جوب، کلۀ آدمای تو ماشینا قرار میگرفت و هر کسی از ظن خود میشد یارِ من! یکی می گفت جــــون برسونمت، اتوبوس چرا؟ بعد جلوش راه باز میشد و ماشین پشتی تشریف میاورد جلوی صورت ما، یه بی ام و رو باز، با راننده ای که احساس می کرد پادشاه 72 ملته و به همین واسطه اینقدر خواهون داره که اگر فقط در اون لحظه عینک دودیش رو بزنه بالا و یه نگاه ممتد به هر بنی بشرِ ماده ای بکنه، طرف حتماً بی چون و چرا سوار میشه و تا آقا اراده نکرده، پیدا نمیشه. بلافاصله اون یکی 206 با یه پسر مو سیخ سیخی که به گمانم high بود و با آهنگِ متالیکاش داشت تو آسمونا سیر میکرد اومد تو صحنه، سرشو از پنجره آورد بیرون که "آی خانوم کجا کجا..." هنوز کلامش تو فضا خشک نشده بود که پشت سرش یه دونه از این تویوتا های گنده که الان اسمش یادم نیست اومد با شیشه های دودی، آقای راننده یه مرد پنجاه و خرده ای ساله با موهای جو گندمی بود که گردنش رو 90 درجه چرخوند و اومد یه چیزی بگه انگار که دو تا موتوری عینهو تیری که از کمون شلیک شده باشن وارد تصویر شدن و حائل بین آقای میان سالِ نیمه محترم و نگارنده قرار گرفتن و شک نکنین که یکی دو متلک تر و تمیز هم حواله کردن و همه با هم جای خودشون رو به ماشین‌های پشتی دادن و...عجب دل خجسته ای دارن این جماعت ذکور شهرمون که در هر سن و مقام و مسلکی باشن از همین دسته حرکاتِ هجو ازشون سر میزنه، مهم نیست که 68 سالشون باشه یا 16...خلاصه صحنۀ تفریح و تفرج  وصد البته سوهانِ روح و روان ما همینجوری بی وقفه ادامه داشت که یه آقای سی و چند ساله از اونور خیابون اومد و از پل گذشت و زرت نشست کنار ما. اول فکر کردم اشتباه می کنم اما دیدم نخیر، درست مثل همون ماری که تو کارتون پسر جنگل به باگیرا و بالو و موگلی می گفت غَوث غَوث، تو چشمای من نگاه کنید، بعد همینجوری که خیره میشد و میرفت تا چند سانتیه صورتشون، چشماشون حلزونی و رنگی رنگی میشد و هیپنوتیزم و ... به جونِ خودم فکر کردم یارو می خواد هیپنوتیزمم کنه، به خودم اومدم دیدم تو 20 سانتی صورتمه و خیره، فقط منتظر بودم بگه غوث... که دیگه راستش کاسه تحملِ خیابونیم پُره پُر شد، با خودم گفتم اینا فکر می کنم آدم الاغه، این شد که منم نگاهمو انداختم تو چشش گفتم، بله؟ میشناسیم همدیگه رو؟ گفت، نه! گفتم خب پس به زندگیت برس دیگه چرا خیره موندی؟ گفت خب چه اشکال داره، این روزا دخترا از خداشونه یه پسر نگاشون کنه! یعنی مونده بودم با این همه اعتماد به نفس چی کار کنم که... اتوبوس ولیعصر رسید.

در مدح سوسیسِ وطنی

دیگه می تونم با اطمینان بگم که هیچ جا، دقیقاً هیچ جایِ این کرۀ زمین نمی‌شه سوسیسی به خوشمزگی سوسیس ایرانی( پرشین؟) پیدا کرد. اصلاً می تونم در وصف این سوسیس وطنی شعر بگم، دوبیتی، غزل، قصیده...یو نِیم ایت!
شما دوست عزیز، بله شما هم اگه دوسال دستت به ساندویچ سوسیس تنوری، بندری، هات داگ ویژه و قس علی هذا نرسیده بود، الان به خوبی این حالِ شیداییِ من رو درک می‌کردی. تازه یکی از زیبایی هایِ ذاتیِ ساندویچ سوسیس های این مرز و بوم اینه که، هر چی کثیف تر و غیر بهداشتی تر، خوشمزه تر! این فقط حرف من نیست، شما برو در سطح شهر تهران از مردم بپرس، صدی نودی بر این ادعا صحه خواهند گذاشت که ساندویچ سوسیسِ علی آقا سگ پز تو طرشت رو نمیشه، یعنی اصولا جایز نیست که با هیچ گونه ساندویچ بهداشتی خونگی‌ای تاخت زد. حالا اینکه حکمت‌ش چیه رو نمیدونم، اما بهش ایمان دارم. کاش این خارجی های بیشعور درکنار اینهمه تکنولوژی و اِل و بِلِ دهن  پُرکن، یه اپسیلون یاد می‌گرفتن سوسیس چجوری ساخته می‌شه که ما اونورنشین های بخت برگشته اینقدر از بی سوسیسی بهمون سخت نگذره. 

معصومیتی که برآب رفت

بر ساحلِ(!) جویِ غربیِ خیابان ولیعصر نشستم. شال‌م رو تا وسط پیشونی پایین کشیدم، انگشتر نگین نشان درشت رو در انگشت دست چپم با دقت جاسازی کردم که به زعم خودم این تنها نشستن رو بی خطر کرده باشم و کم متلک. بعد از مدتها پیاده رویِ طولانی ای بود، هنوز نفس نفس می زدم، نگاهم به پیچ و خم های آب افتاد که از لابلای سنگها و درختان، جاری و مست اما بی هدف می رفت ، امتداد نگاهم رو... آبِ بی مقصد برد... و وقتی به خودم اومدم که فهمیدم ساعتی از زندگی‌م رو درهوای مطبوع یک شب اردیبهشتی، درست تو بلند ترین خیابون این شهر شلوغ و در سایه روشنِ تنۀ استوار درختان چنار که صبور و برادرانه کنارم ایستاده بودند و امنیت سالهای دور رو تداعی می کردند گذرونده بودم. نگاهم رو از آب کَندم، سرم رو بلند کردم، عابری نبود، کلاغی هم نبود. ساعت 10 شب.. پیاده رو تا اون بالا بالاهای ولیعصر خالی بود و آرامش بر سنگفرشهای نا منظم‌ش جریان داشت.

باز هم خیره شدم...
آدم‌ها می آیند و می روند، روابط شکل می گیرند و از هم می پاشند، راه ها هم سو می شوند و بی توضیحی به تنافر می انجامند... مردمان مرتبا در گذر و گذارند و با هر بار رفتن، تکه ای از معصومیت ات را با خود می برند.

واقعیت آن است که در کلیت زندگی تغییری به وجود نمی آید، در تبدیل بدون وقفۀ روز به شب، در جریان سیال هوا و آب، دررسم دیرینۀ جفت گیریِ جانوران، در گذر بی چون و چرای زمان و لحظه های عمر... در هیچ یک تاخیری ایجاد نمی شود. صبح ها همچنان آفتاب طلوع نکرده بیدار می شوی، به زنگ ساعت فحش می دهی، مسواک می زنی، دوش میگیری، مدام ساعت را نگاه می کنی که دیرت نشود، که البته میشود...صبحانه خورده نخورده، بیرون میزنی، باز هم رانندگی باز هم چراغ سبز و قرمز و توهمی به نام چراغ زرد...باز هم صفحۀ همیشگیِ مانیتور، ماوسی که محکوم است و لاجرم عادت دارد به حرکتهای دورانی زیر دست راستت، تلفنی که همچنان با بی حوصلگی زنگ می خورد، آدمهایی که در تلاش روزمره اند تا قبل از هجوم بی خبر مرگ، دستاوردی داشته باشند...پولی، علمی، معرفتی، اکتشافی، ابداعی، شهرتی، قدرتی، دست کم چیزکی که دلخوشکنک باشد و... زندگی ادامه دارد، حتی اگر ذره ذره از گسترۀ معصومیت من و ما کاسته شود، اگر روز به روز سنگ تر شویم و کدر تر، اگر از آن کودک خوش باوری که در ما زندگی می کند، بزرگسالِ بدبین، ترش رو، حسابگر، محتاط و دیر باوری ساخته شود که هیچ چیز اشتیاق و شور زنده بودن را در رگهایش به جریان نمی اندازد، باز هم زندگیِ من، زندگی تو و زندگی روزمرۀ آدمیان بر برهوتِ پُر سرابِ زمین، ادامه دارد...با همان مختصات زمانی و مکانی، فقط این باربه اندازۀ سهم من و تو، بی رحمانه تر، لجام گسیخته تر، نا مهربان تر...در این وانفسای سردرگم، در ازای معصومیت از دست رفته ات، یاد می گیری دریغ کنی، رند باشی و پیچیده، کینه ورز می شوی وسیاست باز، مدافعِ درنده خویِ حوزۀ استحفاظی ات می شوی...لحظه به لحظه از آن موجود بی آزارِ آسیب پذیری که نشانی از تلخی و تاریکی و حسابگری نداشت دور تر و دور تر می شوی و از منتهی الیه صافی، صداقت، شفافیت و معصومیت کودکانه به انتهای یخ بستگی و خمودگیِ طیفِ رفتاری ات نزدیک تر می شوی..بی آنکه بدانی کی و چطور، اندک اندک در ورطۀ بی بازگشتِ جمود غرق می شوی...


به بارانِ نور ایمان آوردم
حیف؛
حیف که علاج تاریکیِ من
نور نیست...

*عکس از خودم- نوامبر 2009
من آن حکایت نانوشته هستم
که سینه به سینه
تا امروز رسیده ام؛
روایت کن مرا
تا نمیرم...

من معمای تودرتویی هستم
که هنوز مجهول مانده‌ام؛
کشف‌ام کن...

شهر من گم شده است

این مردمان به شدت عصبانی هستند. نگاه‌های‌شان اَنگ غریبگی میزند بر صورتت و یک کینۀ عمیق و چندین ساله را برسرت می کوبند. اینجا شهر من است(بود؟!) شهر آدمهایی که بدون نیاز به کارناوال و بالماسکۀ شبانه، روزمره شان را با ماسک زندگی می کنند، بی هراسی، بی ابائی. اصلاً اگر بی نقاب باشی، انگشت نما میشوی انگار. همینطور که با سرعت مخصوص به خودت راه میروی، گوشۀ چشم ها دنبالت می کنند، شناسایی‌ات می کنند وبا عجله قضاوت می شوی. دادگاه، همین خیابان ها و همین کوچه بازارها هستند. رهگذران همگی مدعی العموم اند و قاضی خبره و هیات منصفۀ بی طرف. از وکیل هم در این سیستم دادگاه خیابانی خبری نیست، نیازی هم نیست. حکم ها بدون حق استیناف و تجدید نظر و عسر و حرج، در هوای شهر شلوغ جریان دارند، بی رحمانه. می بینم‌شان.

اینجا دخترکان کم سن و سالی را می بینی که هنوز سینه هایشان جوانه نزده، ماسک فاحشگان پیرزده اند. به دنبال زیبایی می گردند به مددِ حجم سنگین لایه های آرایش بر صورت‌ نحیف‌شان... و این غم انگیز است. روسپی های سالخورده اگر نقاب رنگین می‌زنند،  می خواهند عریانی چروک های صورت را که به تعداد هم بستران سالهای زندگی برچهره شان حک شده است بپوشانند، اما این طفلکان مونثِ شهر من چه؟
دیگرانی هم زیرنقاب و ردای معنویت و دین و پرزهای نزدۀ صورت و پیراهن‌های روی شلوار و چادرچاقچورهای سراسر سیاه مخفی شده اند و روز می گذرانند، اما عجیب است که هیچ ماسکی نمی تواند گوشۀ جستجوگر، حیران، تشنه و پر حسرتِ چشمانشان را بپوشاند که وقتی تو را می بینند، نگاهشان واقعی میشود و زیر و رویت می کنند. شاید در دل فحش‌ات می دهند شاید نفرین‌ت می کنند و از خدا می خواهند نسل‌ت از روی زمین برداشته شود. چرا‌یش را بی شک خودشان هم نمی دانند. فقط انگار درکی  دارند از اینکه مثل آنها نیستی یا عریان آمدی به جمع نقابدارانِ متعصب.

مابقی سردرگم اند بین بودن و نبودن. گاهی خنده های هیستریک و بلافاصله تنش های شدید. ماسک چرب زبانی و کلاه کلاه کردن هم رواجی دارد همچون گذشته. هنوز پشت و روی آدمها زمین تا آسمان متفاوت است، در مهمانی خانوادگی و همسایگی، رو های خوش و خندان می بینی که خروار خروار از یکدیگر تعریف و تمجید می کنند و به قربان صدقۀ هم می روند بی دریغ، اما برقی از نفرت را درلابلای خنده ها رصد می‌کنی و بی شک نیش و کنایه های خصمانه را هم در لفافۀ کلمات قشنگ حس می کنی. این ها به راحتی از نفرین سیاهِ واژه های نیش دار برای هم استفاده می کنند و به تماشای خراشیده شدن و خونریزیِ احساسات و درونیات مستمع می نشینند، عجیب است این سنت تاریک که چه رونقی هم دارد. فردای همان روز اما در حلقه محرمان و هم اکیپ های خود، با تمام قوا، خبیثانه از یکدیگر حرف می زنند و نقل قول می کنند و تو که فقط چند سال از این فضا دور بوده ای، می مانی که این همه خشم به هم‌نوع از چه سرچشمه می گیرد که امروز برای تو غریب است و درک نکردنی. این ماسک پارتی 70 میلیونی از کجا شروع شد که سالهاست پاینده مانده و کسی دیگر در قید و بندِ برهنگی روح و چهره نیست؟

طیران الامارات

کنده شدن از زمین رو به شدت دوست دارم. با وجودی که از کلیۀ مراحل و مناسکِ قبل و وسط و بعد از پرواز با تمام سلولهای زنده و مردۀ وجودم متنفرم و از این همه تکرارِ بازرسی بدنی و چک کردن های 5 دقیقه یه بار پاسپورت و استرس اضافه بار و یکنواختی 16 ساعت پرواز و معطلی و صف سوار شدن و بعدش لفت دادن های بی دریغ آقای کاپیتان دردور خود چرخیدن و نهایتاً پریدن، از اونور هم نیم ساعت دنبال جای پارک گشتن وکلی عقب جلو کردن برای پارک دوبل (!) و جون کندن برای باز کردن درهای نکبت و صف پیاده شدن و گرفتن چمدون و تاخیرهای قبل و بعدش دچار کرختی و بداخلاقی می‌شم، اما همچنان اون لحظه ای که هواپیما با اون هیبت و قامت، به اوج سرعت می رسه و با یه غرشِ شدید، مغرور و با استقامت از زمین جدا می‌شه برای من یکی از خاص ترین لحظه های دنیاست. حس قدرتی که یه عقاب ممکنه وقت اوج گرفتن داشته باشه و دنیا و مافیها و مشکلاتش رو کوچیک و ناچیز ببینه، وقت پرواز هواپیما در من حلول میکنه و معمولا یه لبخند مخصوص هم بر صورتم نقش می بنده!

 نمیدونم چه حکمتیه که این صندلی های هواپیما ها رو از جنس استخون یا یه چیزی به همون کوفتی، سفتی و بی انعطافی می سازن. انصافاً اینقدر ناراحت هستند که 2 ساعت از پرواز نگذشته، حس آدمی رو پیدا می کنی که یه تراکتور قرمز رنگ ازپهنا از روت رد شده و گردن و تن و بدنت به کل دردناک می‌شه.
من به شخصه توی هر مدل هواپیمایی که می‌شینم، پاهام رو زیاد میارم. یعنی اینجوری بگم که بارها آرزو کردم کاش می شد جفت پاهام رو به صورت ضربدری بندازم دور گردنم که از کمبود جا براشون اینقدر عذاب نکشم. یکی نیست بگه آخه بی انصاف ها اگه در طراحی و ساختِ هواپیماهای مسافری فقط یک یا ماکسیمم دو ردیف از صندلی ها رو حذف کنین، دربدترین حالت که ردیف ها 10 تایی هستند، 20 نفر از مسافراتون در هر مسیر کم میشه، اما در عوض به طور متوسط 7-8 سانتیمتر جای پا برای آدمهای بی نوا که باید چندین ساعت تو اون باریکه جا عمر بگذرونن،  باز می کنین. 
در اینجا دوستانه به شما سازندگان طیاره‌جات سفارش می‌کنم تا برای ثواب دنیا و آخرت خودتون هم که شده یه خورده کمتر به سود‌دهی و مال و منال این دنیای فانی فکر کنید تا ما مردمان مسافر هم توی هر سفر، چندین ساعت عذاب و فشار قبر رو متحمل نشیم که اگر هم احیانا، خدای نکرده،‌ زبونم لال مثل امروز من  بر حسب تصادف  نیم ساعتی خواب‌مون برد، خواب نکیر و منکر و سوال جواب شب اول گور رو ببینیم و خیس عرق از خواب بپریم.


*مشاهدات محیطی حین نوشتن: این عربها، ترکها، هندی ها و هموطنان ایرانی به یک شدت هیز هستند،‌ گاهی شک می کنم که نکنه لختم و سریعا باید خودم رو وارسی کنم. چه گرفتاری شدیم به خدا!
** بعضی ازاین عربهای دشداشه پوشِ چفیه به سر، طناب مانندی از یقه شون به بیرون آویزونه که گاهی حین راه رفتن با دست می کشن‌ش. برام سواله که این سیستم چی هست و کارکردش چی میتونه باشه؟!

*** عکس از خودم- آسمانِ خشمگین و سردِ شهر- ساعاتی پیش از پرواز

پ.ن. این خانم های عربی که روبنده به صورت دارن و دستکش به دست، میان توی دستشویی ها و چادر و روبنده و روسری و دستکش رو در میارن، یه لباس نیمه برهنه اون زیر تنشونه، از مچ دست تا آرنج النگوهای طلا دارن و خالکوبی حنایی. همچین با دقت و سر فرصت، گردن و صورتشون رو غرقِ کرم پودر می کنن، آرایش غلیظ و حیرت انگیزی انجام میدن، به موهاشون یه کیلیپس هایی میزنن که یه عالمه مو و پر بهش وصله و منجوق و ستاره و پولک هم داره. بعد به ترتیب رو بنده رو نصب می کنن( یه بند داره که پشت سر گره میزنن) روش مقنعه یا روسری می پیچن، که به خاطر اون گیرۀ گنده که به موهاشون زدن، به اندازۀ یه مرغ متوسط، بالای سرشون پف میکنه و ظاهراً خیلی حرکتِ شیک و تحریک کننده ای برای برادران عزیزِ عرب محسوب میشه. در آخر هم چادر عربی رو روی لایه های قبلی سر می کنن و دست کش هم تا بالا می کشن رو دستا. بعد هم به شکل یک مخروطِ سراسر سیاه و نجیب از دست شویی خارج میشن!

لذت هم آغوشی با دریا را
از شن‌های ساحل بپرس

راز فرسایش صخره های سترگ را
از موج های بی رحم دریا بپرس

بپرس تا بدانی چیست
آنچه تو را بی رحمانه
دوست داشتنی می‌کند

*عکس از خودم مارچ 2008


بوی خانه می آید
بوی سنگک داغ
بوی بازار تجریش، بوی گلپرِ تازۀ ترشی
بوی دارچینِ روی حلیم
بوی چوب سوخته درجنگلهای شمال

صدای خانه می آید
صدای خِرت و خِرت جاروی رفتگردر پس زمینۀ اذان صبح
صدای جوی دربند
صدای خرده فروشهای کناررهگذر
صدای جیرجیر ترمز اتوبوسی در سرازیری

امروز بوی خانه درخانه ام پیچیده است...نوای خانه، گوشم را پر کرده است...



ورق بازی زیر بارانِ شهر

صفحاتِ زندگی مثل یک دست ورقِ کهنه در ذهنم بُر می خورند. دستانی مردانه با انعطاف و سرعتی جادویی، ورق ها را لابه لای هم می گذارند و هرازگاهی بی هوا یکی را از آن بین رو می کنند. ورق ها برایم آشنایند، چون روزی روزگاری زندگی شان کرده ام، اما اینقدربه لحاظ ترتیب زمانی پراکنده‌اند که باز هم با دیدن‌شان غافلگیر می شوم و تا رو شدن شاهِ دل و بی بی خشتی دیگرعمیقاً به فکر فرو میروم. حواسم هست به اینکه هیچ کدام از ورقها بی گوشه نیستند، اما بعضی چسب خورده‌اند در گذر زمان...طبیعی باید باشد. نمیدانم.

همان جای همیشگی هستم. 7 شب است و من در کافۀ دنج محبوبم در خیابان لایگون نشسته ام. پشت میزچوبی کوچکی که چهارسال است به نام خودم زده ام و روی صندلی لهستانی دوست داشتنی ام، درگوشه ای از کافه که چسبیده به پنجرۀ قدی مشرف به پیاده رو است. کافه چیِ مهربان و شوخ و شنگ که انگار نگاه های ِمن را میفهمد با آن موهای جو گندمی و روی خوش به طرفم میاید، مثل همیشه بدون منو، لیست غذاها و قهوه هایشان را حفظ‌‌‌‌ ام دیگر، او هم می‌داند. برای لحظه ای همزمان با هم آنسویِ شیشۀ خیس را نگاه می کنیم. می‌گوید <<باران زیبایی ست رفیق>>...با نگاهی و لبخندی تایید می کنم. می‌پرسد <<همان غذای همیشگی، بدونِ بیکن، با سس قارچ؟>>...می خندم...غذایم زودتر از همیشه آماده میشود، برایم یک بطری آب میاورد، دست راستش را پشت کمرش می گذارد، شیشه را از انتها با کف دست چپ می گیرد و با استیل خاص خودش برایم آب میریزد.
-نوش جان لیدی!
 ******
برای حساب کردن صورت حساب میروم

-یادم رفت بپرسم چطوری؟

-مسافرم...

بی آنکه حرف اضافه ای بزند، نگاهی طولانی می کند...

-برمی‌گردی؟ دل ما و این کافه برای‌ت تنگ می شود...

******

تصمیم می گیرم امشب را پیاده بروم تا خانه. هوا تاریک است و سرمای دلنشینی بر پوست صورتم می نشیند. حتماً نوک دماغم هم قرمز شده است، اولین جایی از بدنم است که به سرما واکنش نشان می دهد. از کوچه پس کوچه ها میروم. نگاهم از شمعدانی های گل قرمزِ انبوه ِدو طرف کوچه به پنجه های کفش‌هایم دوخته میشود که روی سنگ فرش های خیس بدون عجله حرکت می کنند. این کوچه ها را دوست دارم. این شهر را هم. مهربان است و نجیب. محال است برایت دردسر درست کند. این شهر همواره آرام است و مادرانه آغوشش برای ساکنان رنگارنگش باز است، بی دریغ، بی منت، بی حرف و حدیث. اگردردسری بود، تقصیر خودم بود، تقصیر خودمان بود وگرنه این شهر از شهر مادری‌مان هم صمیمی تر است.
باران شروع میشود. باران که نه، انگار ابرها به زمین نزدیک‌اند و وقتی راه می‌روی، ناگزیر به قطره های لطیف و معلق آب برخورد می کنی. حس بی نظیری‌ست، ابر ها بر سر و رویم اسپری می شوند و من را مستِ این شب خیس می کنند.

می‌روم، می‌روم و می‌روم...سرم پُر از جملات پراکنده از همه جا می‌شود. باران واقعی و شدید با قطره های درشت شروع شده است... به انعکاس رنگین و درخشانِ نور ها بر خیسیِ شفافِ سنگ فرشها نگاه می کنم. شکست نورها، بازی رنگ ها، صدای عبورماشین هایی که هرگز بوق نمی‌زنند، رهگذرانی که لبخند دارند، برگهای خیس خوابیده روی زمین...یقۀ بارانی ام را بالا می کشم ، دگمه اش را سفت می بندم و به این فکر می کنم که من هیچ وقت چتری نداشته‌ام، اصلا انگار چتر برای من ساخته نشده است...

ما، پازل های دو تکه ای


زندگی ما آدمها یک پازل دو تکه‌ ای‌ست
فقط دو تکه بزرگ دارد
چقدر ساده و کودکانه به نظر می‌رسد...
یک تکه‌اش خودت هستی
و تکه دیگر...
گم شده است
از نقطه سرخط ها نباید ترسید، حتی اگر در تاریکیِ نفس گیرِ زندگی، بی هوا دچارشدی به انتهای خط، نترس. "نقطه سر خط"، آغاز دیگریست. از فاصله های زمانی و مکانی وحشت نکن، فاصلۀ یک شهر، فرسنگها دشت، عرض و طول یک دریا و  دیوار نفوذ ناپذیرِ چندین رشته کوه...شکافِ زمانیه یک سال، دوسال و...آنچه برای تو ماندنیست را نابود نخواهد کرد. اگر ماندنی باشد، هوای رفتن، هوای جاده های بی تو، هوای سکوتِ شب را بی حضورِ تو معنایی نخواهد یافت.

این من نیستم. باید خودم را از ابتدا بنویسم، این چرک نویسی از شمایلِ من است، پر از خط خوردگی، لبریز از اشتباه و مملو از واژه های نا خوانا. اما خودم را جور دیگری روایت می کنم، روان و سلیس. نقطه سرخط.
آخرین بار که ساعت آویزون به دیوار روبروی تخت رو نگاه کردم، ساعت 12:40 بود. دیگه چشمام باز نمیموند اینه که لپ تاپ رو بستم و چپوندم توچند سانت فاصلۀ بین تخت و دیوار رو زمین. هوا سرمای پاییزی داره و بدن آدم حرارت کم میاره، کورمال کورمال و با اتکا به قوۀ لامسه موفق شدم اون بیل بیلک که مال تشک برقیه و از کنار تخت مثل اندام زنی زیبا با لوندی تمام تاب می خوره رو پیدا کنم. گرم کن تشک رو گذاشتم رو درجۀ 6 از 9 که یه گرمای ملایم بده به تن و بدنم، چند تا مشت محکم از چند جهت حوالۀ بالشم کردم که هم عصبانیت روزم خالی شه هم بالش همچین گرد و قلنبه بشه که وقتی سرم رو میذارم روش آروم آروم توش غرق شم، لحافی رو که روکش سفید با گلهای صورتی و بنفش ظریف یه گوشش داره، درست تا زیر چونه کشیدم روم، پاهامو جمع کردم تو دلم و به پهلو مچاله شدم زیر پتو، تا جایی که یادمه سرم فاصلۀ باقی مونده تا بالش رو داشت طی می کرد که...فقط تا همین جاش رو یادمه راستش،  چون به محض اینکه جاگیر شدم انگار به دیار خواب شتافتم. خیلی خوب بود اونم برای منی که همیشه یه نیم ساعت یک ساعتی وول خوردن و جون کندن قبل از خواب مینیمم تلاش برای مستِ خواب شدنه.
شب عجیبی بود. خوابی که دیدم فضایی داشت به شدت شبیه به فضای آلیس در سرزمین عجایب. با دو سه تا از دوستام تو حال و هوای خواب سیر می کردیم، یه دشت سبزو شیب دار که چند تا درخت عجیب داشت. زیر درخت یه حفره بود که یه خرگوش پرید توش و منم دنبالش، یهو اون حفره روشن شد و وسیع و عین یه سرسرۀ بزرگ منو تا پایین برد و دوستام هم دنبالم. اینقدر این سرسره سواری هیجان انگیز و لذت بخش بود که بلند بلند جیع میزدیم و می خندیدم درست مثل اطفال 5-6 ساله...اون پایین یه درخت سیب بود که هر سیب‌ش اندازه طالبی بود و ما کلی به این قضیه، معصومانه خندیدم. فضا چرخید و دگرگون شد، جنگلی شکل گرفت انبوه، اما دلباز و سر سبز، چوب گلف تو دست همه‌مون ظاهر شد...داشتیم بی خیال و بی پروا لی لی می کردیم وبا یه میوه های ناشناخته گلف بازی می کردیم و کِرکِر می خندیدم که...از صدای بلندِ قهقهه های خودم که تو خونه پیچیده بود از خواب پریدم...اوف چه دنیای غریب اما شادی بود...خوش رنگ و لعاب، ساده و کودکانه، بدون قوانینِ آدم بزرگا و شهرهاشون...بازم بالش رو قلنبه کردم، یه غلت زدم و هنوز داشتم به فضای شاد و شنگول خواب فکر  می کردم که با یه لبخند روی لب ، خیلی زود دوباره از این دنیا رفتم به دنیای رویاهای آزاد...

درگیری من با خودم

مغزم درد می کنه، بندۀ خدا حق داره البته چون 2 روزه حبسش کردم تو یه اتاق دارم عین قاطر فرمول و معادله و آنالیز سیستمی بارش می کنم. بیچاره دیگه به التماس افتاده میگه جون مادرت بی خیال ما شو و بقیه اش رو تقلب کن. فردا صبح امتحان دارم و در این لحظه از شب که خدمت وبلاگ هستم هنوز پنجاه درصد مطالب رو کاور نکردم. اونوقت مغز محترم پیش نهاد میده که یه چیزایی رو روی رونِ برنزه شدۀ پاهات بنویس، یه دامن کوتاه هم بپوش و سر امتحان دست به دامن خودت بشو...خلاصه بساطی دارم. نمیدونم آدمیزاد چرا در مقاطعی از زندگیش باز خر میشه و درس خوندن از سر میگیره، اصلا به فلاکت و خفتِ شبهای امتحان می ارزه؟ عین همون شبای امتحان دبستان دل و رودم دارن بهم گره می خورن، که چی؟ نه تو بگو، شما بگو، همونی که اون عقب کلاس نشستی دستت تو دماغته بگو، ارزش داره این همه بدبختی؟ پس فردا که بیوفتم بمیرم بابت مثلا فوق لیسانس یا دکترا آدم رو از پل صراط رد می کنن؟ نامه اعمالی که تو دست چپ هست رو به پاس این همه زحمات بی دریغ در عرصۀ علم و دانش، کان لم یکن تلقی می کنن؟ دِ نه! نمی کنن...اگه به جاش سالی یه بار بری زیارت اهل قبور اونوقت اونا شفاعتت رو می کنن، اما این پروفسورجیمِ پیزوری که خودش باید دست به تونبونِ حواریون و امثالهم بشه بلکه  قیر نریزن تو ما تحتش دیگه نمیتونه بیاد بگه که آقا من گواهی میدم این خوب درس خوند، ولش کنید بره...والله به خدا هر چی قضیه رو از سر به ته و از ته به سر مرور می کنم و مصادیق خَسَر فی دنیا و الآخره  رو به یاد میارم می بینم که با وضیعت فعلی دنیا که نداریم هیچ، آخرت مون هم به مانند آتشکدۀ آذرگشسپ  همواره قرین شعله های آتشه! پس چه کاریه؟ حداقل پاشم بساط و جمع کنم برم جهان گردی. مرده شور گذشته و حال و آینده رو هم ببرن، حداقل این چند صباح باقیموندۀ عمر رو صرف گشت و گذار کنم که روحم رو تازه می کنه... 
آهای راهب
ساکن کدام صومعه هستی
که خدا را در آن راهی نیست؟

تک درختی که به شوق طلوع زندگی می کرد
مرا بشارت داد
به روشنایی
به روز پس از شب
به عبورِ ناگزیرِ رهگذر
از جادۀ متروک تنهایی

تک درخت
مرا ایمانی دیگر آموخت
آنچنان ساده و صمیمی
که تا زنده ام و درخت وار ایستاده ام
کافر نخواهم شد


*عکس از خودم-آسمان اندکی پیش از طلوع -ژانویه 2009