بی زمان- بی مکان

هوا بارونی بود. پوست تنم یخه یخ. ساعت 3 بعد از ظهر. رفتم تو تخت زیر پتو که یه کم گرم شم وخیر سرم پاشم برم خرید. خوابم برد. عمیق و گرم. داشتم حالشو می بردم که موبایلم شروع کرد ونگ ونگ کردن. چشم بسته، 4 دست و پا حمله کردم طرفِ صدا و خفه ش کردم. تاریک بود، چشمامو تنگ و گشاد کردم و کورمال کورمال ساعته رو دیوارو نگاه کردم. پنج و ربع. آخیش هنوز وقت دارم بخوابم، دیرم نشده. ولی ...چرا آلارم موبایل اینقدر زود زنگ زد؟! با بدبختی دستمو دراز کردم موبایلو از رو پا تختی برداشتم، دیدم زده میسد کال!  خب به سلامتی طرف رو ریجکت کردم به هوای زنگ ساعت... ئه یعنی چی، اصلا چی شده که 5 صبح به من زنگ زده؟ ضربان قلبم رفت بالا، میشنیدم تو سکوت خونه، گروپ گروپ گروپ... دوباره ساعتو نگاه کردم، هوا تاریکه، من کجام؟!

نبودم. رسماً زمان و مکان رو یه جایی وسطای خوابه دو ساعته گم کرده بودم. یاد اون دختره تو "یک دقیقه سکوت" افتادم که میخوابید، 3 سال بعد بیدار میشد، زمان/مکان گم کرده. عجب خوفیه انصافاً.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر