خاطراتی از یک شاهد دور...خیلی دور

شنبه عصر بود. پارسال همین امروز. خونه بودم. خودم و خودم. درگیر روندِ نفس‌گیر و کشنده ای بودم به اسم طلاق. درد داشتم، مغزم، حافظه‌م، روحم، خاکسترِ خاطراتی که برام از یه دنیا رویا باقی مونده بود، بندِ بندِ تن و بدنم، خودم، هویتم...همه جای زندگیم درد میکرد.  تنهایی تو یه قارۀ دورِ دورِ دور و سرمای بی رحم زمستونی‌ش نفسم رو بند میاورد. جنونِ خودکشی عین گردباد بی‌خبر از ناکجاآباد میومد دورم می پیچید، له و کبودم می‌کرد وباز می رفت. وحشت از خالی بودنِ زندگی، مدام شلاقم می زد، محکم... یک، دو،...، ده، ...هشتاد ضربه... و من بیهوش می‌شدم...

اونجا صبح بود. مطمئن بودم که بازیهای سیاسی مملکتم همین روزا به ته میرسه، فقط خواستم رسماً هم خبرپیروزی سبزها رو بشنوم... زنگ زدم ایران مامان گفت اخبار ساعت 9 اعلام کرده که دکتر محمود، فلان قدر رای داره تا این لحظه و بقیه در مجموع یک سومش هم رای نیاوردن...گوشام گرفته بود دیگه بقیه‌ش رو نشنیدم،‌ انگار که تقصیر مامان بوده باشه با یه جور عصبانیت گفتم باشه مامان اگه کاری نداری خدافظ. قطع کردم. تق!
تا شب بال بال زدم تا معلوم شد...بله! خیلی رسمی، جناب دکتر محمود با شایستگی تمام همه رو سوسک کردن و...ریدن به همه آمال و آرزوهای ما به اضافۀ تمام زر زر هایی که در محافل روشنفکری و دانشگاهی مملکتِ غریب کرده بودیم در باب اینکه این مردک، همون یکبار هم با شانس و تقلب و سفارش آسید علی و کوفت و زهرمار رای آورد. و سخنوری های قاطعانۀ بنده که بله! هوشیار باشید ای خارجی های نفهم که عقل‌تون به چشم‌تونه و چشم‌تون هم به میدیا و اخبارجعلیشون، که اینبار ما مردمِ ایران با استفاده از ابزار نوین و متمدنِ رای، شرِ این نکبتا رو کم می‌کنیم و من هم می خوام درسم تموم شد برگردم به آغوش مام میهن و از اینجور شر و ورجات ناشتا.

واقعیت این بود که کشور باز هم باقی موند در دستان خبیث مردانی از جنس ستم و شیادی که قرآن به دست‌اند و داغ مهرنماز بر پیشانی حمل می‌کنند... باز هم حجم زیادی از امید ما دهه 60-50 ها بود که یکسره راهیه فاضلاب و گنداب شد. حالم داشت بهم می‌خورد از اینهمه خیانت شنیع، دروغ، قدرتِ بی اساسِ دون مایگان، بی لیاقتی سران یک جامعه، به بازی گرفته شدنه 30 سالۀ یه مملکتِ عهدِ قدیم و عتیق... خشم و حس سرخوردگی داشت جونم رو گاز میزد تا اینکه  زمان کشت و کشتار خیابونی رسید و... نشون به اون نشون که اون شنبه شب رو پای کامپیوتر و خبرهای لحظه به لحظۀ پست شده رو فیس بوک و فلان سایت خبری و بهمان وبلاگ، وصل کردم به یکشنبه شب بدون اینکه دقیقه‌ای بخوابم و همینطور سرِ کلاف رو کشیدم و ادامه دادم تا شد دوشنبه صبح و  با اون چشمای وحشت‌زده و مصیبت‌بارم رفتم سر کار...باید برای همه توضیح می‌دادم واین‌کارو کردم. روزها، هفته‌ها،‌ماه‌‌ها برای تک‌تک آدمای چشم آبی شرح دادم چی می‌کشیم ما زنان و مردان از تبار ایران زمین و... آخ...من و یه گروه دیگه جزءِ اولین کسابی بودیم که فیلم مخابره شده از کشتن ندا رو روی نِت دیدیم و زار زدیم و همه جا ارسال کردیم، بلکه خوشبختان دنیا، ذره ای از نگون بختیِ مردمانِ ما خبردار بشن. ویدیو ها دونه دونه آپلود میشدن از جون دادن آدما تو خیابون و خوابگاه و...و من بارها و بارها پِلی میکردم و تو تنهایی ضجه میزدم. تصویر واضحی دارم از حالتهای که تو اون 48 ساعت بر من گذشت و روزهای بعد و بعد تر...

دو روز دنبال بلیط بودم که برای رفتن تو خیابونا خودمو برسونم ایران. به طرز غریبی احساس میکردم ندا شبیه من بود یا اصلا میتونست خودِ من باشه یا اصلا چرا من جای اون نبودم...من هم با همون سن و سال و تیپ  روسری و‌مانتو و شلوار جین اون رنگی و کتونی و موهای بالا بسته و همه و همۀ همون مشخصات، هزاران بار تو همون خیابونا، رو همون آسفالت ها راه رفته بودم...

یک سال گذشت اما  نگاهِ اون دختر، حینِ رفتن، به من زل زده بود، اینو خوب یادمه...

۱ نظر:

  1. امروز با همکارها صحبت این سالگرد نحس بود. سالی پر از امید و کابوس وار. امروز تهران ساعت 7 عصر مث 10 شب بود، دلمرده و غم انگیز. برادرها خیابونا رو قرق کرده بودن. دلم می خواست زودتر برسم خونه.

    پاسخحذف