من بهایی هستم

من بهایی‌ام. خیلی هم افتخار می‌کنم به مذهبم.
اینو گفت و لیوان کریستالی رو که توش یخ و ویسکی شیواز ریگال اعلاء داشت از دستم گرفت و گذاشت رو میز. گفت ولی با این حال مرسی از مشروب.

5 نفر بودیم  و خونه گلناز جمع شده بودیم به قول دوستی کُ×××س می گفتیم و کُ×××س می‌شنفتیم و دلمون باز می‌شد. نشستم پشت میز،  روبروی کسری که یارم بود. اومد نشست پشت دستِ من. دستمو برداشتم سریع چیدم و گفتم حکم چی بود؟ گفت دل. پیک داشت رو زمین بازی می‌شد، یه دوی پیک که همیشه عین سر قباله تو حکم با منه انداختم وسط، یارم آس اومد. دستمو بردم جلو که جمع کنم،‌ کسری با چشماش یه نگاه سریع  و تخس کرد گفت، ایتس اوکی،‌ من جمع می کنم.

بوی عود تو هوا جریان داشت. تو تاریکیه بیرون بارون یه نفس می‌بارید. چوبای رِد گامِ قرمز رنگ داشتن با صلابت خاصی توی شومینه جلز و ولز می کردن، اینجوری  به محفل‌مون هم گرما می دادن هم نور. یه چراغ سقفی نارنجی رنگ هم بالای سرمون روشن بود و چند تا شمع کنار پنجره سرد و بخار گرفته شیشه ها و چارچوب چوبی‌شون رو با حوصله روشن می‌کردن.
همینجوری که سعی می کردم حواسم به بازی باشه، با یه دست آهنگ" یارُم بیا" رو روی یوتیوب لب تاپ پیدا کردم و گذاشتم رو استریو پلی بشه، هنوز داشت بافر می‌شد که بهش نگاه کردم و گفتم: این قشنگه که تو این دور و زمونه یه مذهب داری و اتفاقا بهش افتخار هم می‌کنی...گفت: آره احساس آرامش بهم میده.

آس خاج رو زمین بود، گفتم هشتِ خاج، و انداختمش. گلناز یه سیگار برگ روشن کرده بود داد دستم، پُک عمیق زدم، نامجو داد می‌زد "دلدارم بیا"...علیرضا گفت: چیش بهت آرامش میده؟ اینکه حق نداری مشروب بخوری؟ یا اینکه می‌بینی مملکتت با مردمش همگی دارن پرپر می‌زنن اما مذهبت حکم می‌کنه که تو سیاست دخالت نکنید و تظاهرات نرید و...؟

لیوانا رو گرفتیم بالا و زدیم به هم به سلامتی ایران. پیچید تو اتاق، صدای جلینگ جلینگ یخ‌هایی که تو الکل زرد و شفاف شناور بودن. سِک رفتیم بالا. قیافه ها همه رفت تو هم، چشما جمع شدن و صورتا گل انداختن. انگار صبر کرده بود، نوش رفتنِ‌‌ ما تموم شه تا جواب بده...گفت: اونا هم همش دلیل داره، منطق داره...اما چیزی که بهم آرامش میده، بودن رد پایِ عشق توی این مذهبه، عشق به هم نوع، به طبیعت به خدا به راستی به حقیقت. اینکه زن و مرد مهم نیست،‌ انسان بودن مهمه. اینکه امر به معروف و نهی از منکر پسندیده نیست و آدما باید آزاد تصمیم بگیرن،‌ اینکه حجاب ظاهری اهمیت نداره،‌ روح و روان باید حجاب روحانی داشته باشن تا کسی رو نرنجونن...

داشتم به سیگار برگ هاوانا پک می‌زدم که واسه زمینه پیک یه سرباز انداختم،  گلناز با قدرت شاه زد رو سرباز من و کسری هم با قدرت آس پیک اومد روش...یه لحظه همه با هم داشتیم همراه نامجو می‌خوندیم که "سزاوارم بیا..." که چشمای من گرد شدن از دیدن دوباره آس پیک رو زمین،‌ گفتم خب الان کسری با این کار ضایعی که کرده یه کتک می خوره از گلناز، که دیدم اون خنگ داره میگه: ئه من چرا مطمئن بودم که آس‌ش رفته !!! علیرضا گفت: ای بابا حواست کجا بود دختر!
دوباره یه نگاه پر تعجب به کسری کردم،‌ چشماش داشتن از خنده می‌مردن،‌ لباشو جمع کرد جلو و گفت "ششششش!"  منم افتادم به خنده،‌ از اینا که آدم تنش بالا پایین میره اما صداش در نمیاد، هیچ وقت تقلب معنی نداشت تو جمعمون،  اینکه اینقدر تابلو سر کار گرفته بود و این ازگل های نابغه نفهمیده بودن، آخره خنده بود...

تو مخلوطی از دود و موسیقی و آواز دست جمعی، حرفاشو ادامه داد که...بهاییت دین مهر و مساوات و انسانیته، سیگارشو با یه فندک زیپو آتیش زد و گفت: حقیقتاً  من افتخار می‌کنم به اینکه بهایی به دنیا اومدم، باید جای من باشین تا بفهمین. گفتم خب، آره نمیشه وقتی تو گند و گهِ تاریک و تلخ دست و پا می‌زنی، در مورد باغ پردیسی که یکی تعریف می‌کنه قضاوت کنی،‌ اینم شده حکایت ما و...

آسِ دل و شاه‌ش دستم بود، پیروزمندانه زدم رو میز و هفتمین دستو جمع کردیم.

۴ نظر:

  1. کاری به دینشون ندارم، اما از مسلمونا بی آزارترن.

    پاسخحذف
  2. شدیداً هم بی آزار ترن! زیاد دیدمشون و می تونم این حرف رو تصدیق کنم.

    پاسخحذف
  3. البته اگر خلسهء حاصله از ویسکی جانی واکر 40 درصد ( ساخت ترکیه و با مارک اسکاتلند ) و دود غلیظ سیگار برگ هاوانا ( با مارک کوبا و ساخت چین ) و فندک زیپو ( با مارک آمریکا و ساخت اصفهان! ) و جو روشنفکری حاکم شده بر مجلس پاسور بازی نبود و از دیدگاه تاریخی و حتی تطبیق مذهبی به بهائیت نگاه میشد ، آنچنان هم " باغ پردیس " دیده نمی شد . بهائیت ( یا آنچنانکه خودن می گویند ، دیانت بهی )چیزی بیشتر از یک قرائت نسبتا" ملایم از مذهب تشیع اسلام نیست . در واقع ادامهء فرقهء مذهبی " شیخیه " هستند که همزمان با کپی سنی اش - احمدیه - بوجود آمد . بعد یک مقدار پرو بال گرفت و از فرقهء شیعهء شیخیه تبدیل به مذهب بابیه شد . بعد هم که خودشان با خودشان دعوایشان شد و دو دسته شدند که دستهء دوم اسمشان شد بهائیه . شیخیه هنوز هستند و در کرمان و نیز مرودشت استان فارس شیعه باقی مانده اند . بابیه جمعیتشان از بین رفت ولی بهائیان باقی ماندند . بنابراین بهائیت همان شیعهء اسلامی هست با یک مقدار تفاوت بسیار اندک . اسلام هم کپی برابر با اصل دین یهود هست . دین یهود هم به نوبهء خودش تا هفتاد درصد کپی برداری از آیین زرتشتی هست . بنابراین اگر قرار باشد با دیدی تاریخی و تطبیقی به ادیان نگاه کنیم ، همهء ادیان اصلی واحد و مشترک دارند و اگر قرار بر ت و پا زدن در آن وضعیت تاریک و تلخی باشد که روایت کرده اید ، همه با هم در حال دست و پا زدن در آن هستیم ، چه مسلمان ، چه مسیحی ، چه بهایی و چه غیره. دیگر اینکه " فخر " ورزیدن و افتخار کردن می بایست به یک " فضیلت اکتسابی " اشد و نه صفتی اتی . مثلا" شما می توانید افتخار کنید که در طول عمرتان یکصد بی سواد را سواد آموخته اید و ده کتاب علمی نوشته اید و چهارصد مقاله ترجم کرده اید و هزار درخت کاشته اید . اما بنده نمی توانم افتخار کنم که رنگ پوستم سبزه هست ، یا شمارهء پایم 42 هست و یا زادهء خوزستانم و یا مسلمان زاده هستم و یا شناسنامهء ایرانی دارم
    البته بنده همهء ادیان را محترم می دانم و همواره از مدافعین حقوق هموطنان عزیز بهایی ام نیز بوده ام

    پاسخحذف
  4. موافقم آقای عبادی عزیز،‌البته بماند که ویسکی شیواز ریگال 12 ساله بود که قطعا استحضار دارید، به لحاظ طعم و بو و ساخت و تاثیرات و سن و سال،‌اندکی با جانی واکر تفاوت دارد و اینکه 43 درصد الکل دارد به جای 40 فرمایش شما. دیگر اینکه سیگار و باقی قضایا هم کم و بیش به همین نسبت کیفی بودند با آنچه شما ذکر کردید.
    اما اگر به زیر بنای اصلیِ داستان که در لفافه اتفاقات و فضای یک جمع کوجک دوستانه ترسیم شده بپردازیم، باید بگم که بنده هم در متن قضاوتی نکردم و صرفاً‌ نقش راوی معتبر( از دید خودم) رو بازی کردم بدون جمع بندی و اعلام نظر. وگرنه چه چیز محترم تر و مهم تر از باور و اعتقادات آدمیان...
    از اطلاعاتی که مرقوم فرمودید کمال تشکر را دارم.

    نیک ناز

    پاسخحذف