خداحافظ رفیق

نمی‌دونم چی شد که من دختر به دنیا اومدم. والله راستش تا جایی که یادم میاد از من نپرسیدن می‌خوام چی باشم (شما رو نمی‌دونم) و همین‌جوری هردمبیل به حالت " همینی که هست " ساختن‌مون و دلیورمون کردن و کود ریختن پامون تا رشد کنیم و اینجوریا شد که همین تحفه‌ی نطنز فعلی از آب در اومدیم. حالا خوبیش اینه که از بودنم و این شترگاوپلنگ پیچیده اما الکی خوشی که الان هستم کاملاً راضی‌ام.  یعنی اینکه ماهی یه بار با خودم غرغر کنم که کاش من یه پسر بودم یا مثلاً ای کاش جای عضویت در رسته‌ی جانورهای دوپا، یه سگ پودل خردلی رنگ گوگول مگول بودم، یا اصلاً چی می‌شد من جای یه دخترک مو فرفری شیطون یه مورچه‌ی ملکه‌ی مادر نازنازی شبیه مامان هاچ با اون حلقه‌ی پَر سفید پوش‌پوشی خوشگلی که دور مچ دستای کشیده و باریکش داشت بودم، اصلاً و ابداً در روزمره‌های من راه نداره.

از همون اول خلقت‌م بیشتر از اینکه دورو برم عروسک و آب‌نبات و قابلمه قوری سماور فنجون واسه مامان بازی و مدل به مدل دختر بچه واسه کفش تق تقی پوشیدن و بعدش گیس و گیس کشی کردن وجود داشته باشه، تا دلتون بخواد پسر بچه‌های  ریز و درشت وجود داشت. باهاشون کل‌کل داشتم، رفاقت می‌کردم، ازشون مرام یاد می‌گرفتم، تو فوتبال به جای توپ جمع کن بودن در پست دفاع یا دروازه‌بانی خدمت مقدس می‌کردم و این یعنی که خیلی بهم اعتماد داشتن، با داداشم ماشین بازی‌های بی‌سرانجام بسیار انجام می‌دادم از اونا که جفت‌مون رو زمین دراز می‌کشیدیم و در امتداد گل‌های قالی ویژ ویژ کنان ماشین می‌روندیم، بعضی جاها تصادف می‌کردیم دعوامون می‌شد، بعد مثلاً پلیس و آمبولانس با مدیریت داداش عزیز وارد صحنه می‌شد و اوضاع رو آروم می‌کرد، بقیه مسیر رو هم به شکل کاملاً ابتکاری بر گستره‌ی دیوارای سفید خونه و بلندای پایه‌ی میز و صندلی قام قام می‌کردیم و می‌رفتیم و می‌رفتیم، عجیب اینکه هیچ‌وقت هم به جایی نمی‌رسیدیم...هیچ‌وقت.
همین‌جوری که مشغول بازی و مشق نوشتن و پفک نمکی خوردن‌های روزمره بودم یهو بزرگ شدم، نمی‌دونم از چه تاریخی اما یه جایی به خودم اومدم دیدم انگار دیگه بچه نیستم، بازیم نمیومد، با بچه‌های کوچیک تر کانکت نمی‌شدم، ماکارونی‌های مامان مثه قدیما از خود بی‌خودم نمی‌کرد، بستنی خوب بود اما دیگه رویای زندگیم نبود، فیلم دیدن بیشتر از کارتون‌های بی سروته به دلم می‌چسبید. خوب که از تو تعجب این قضیه در اومدم سرم رو بالا کردم و دیدم ای بابا، اون همه دوست و هم بازی که اکثراً هم پسر بودن هم دیگه بچه نیستن...همه بزرگ شده بودن. قد کشیده بودن، ته ریش داشتن، ساعد دست‌شون مردونه شده بود، گرچه همه یه چند سالی از من بزرگتر بودن اما انگار با هم دیگه قرار گذاشته بودیم که تک‌روی نکنیم و از یه جا هم زمان باهم دیگه بیایم بیرون از دنیای بچگی... هنوز رفیق بودیم هنوز مرام و معرفت‌بازی داشتیم، هنوز شیطنت می‌کردیم اما دیگه ماشین بازی واسه‌مون جذاب نبود به جاش سریع جفت می‌شدیم و حکم چهارنفره شرطی می‌زدیم. شطرنج بازی می‌کردیم، فیلم می‌دیدیم، شمال می‌رفتیم، تخته نرد و دومینو بازی می‌کردیم، آهنگ Spanish Train کریس دی برگ گوش می‌دادیم، آبجو اومده بود سر میز به جای کوکا و کانادا. همون‌جاها بود که یواش یواش احساس می‌کردم اون علی کوچولویی که پسر دوست بابا بود و هم بازی فوتبال‌مون گاهی بهم خیره می‌شه، گاهی نگاهشو می‌دزده، گاهی دستش رو می‌ندازه پشتم و مهربون اما خجالتی نوازشم می‌کنه، بی اینکه بهش بگم خودش واسم آهنگای جدید AlphavilleRoxette و Ace of Base و  Shania Twain میاره، هرجا هستیم از دور مواظبمه، اگه دور آتیش نشستیم حواسش هست که من یه وقت سردم نشه، اگه تو رستوران بودیم قبل از اینکه خودش شروع کنه لیوان منو پر می‌کرد از آب یا نوشابه، دستمال کاغذی می‌داد طرفم. تو جمعا با صدایی که حالا دیگه مردونه و گرم و تاثیر گذار شده بود، با یه آهنگایی که لعنتی نمی‌دونم از کجا می‌دونست منم دوست دارم زمزمه می‌کرد کنار گوشم یا اگه روبروم بود به سیگار پُک می‌زد و خیره می‌شد و بلند می‌خوند. بزرگ شدیم خیلی زودتر از اینکه فکرشو بکنیم. یه کم با تاخیر فهمیدم که امیر کوچک دوران بچگی هم یه جور دیگه‌س نسبت بهم، بعدا فهمیدم که اونا تو سکوت با هم کل‌کل داشتن و در عوض منِ شاد بی‌خیال و همیشه فارغ فقط لبخند می‌زدم به هر دوتاشون. گذشت و گذشت و گذشت. من این سر دنیا و پسرک کوچک قصه‌های کودکی من اون سر دنیا. من ازدواج کرده بودم و اون...سال‌ها بعد تو یه چت دوستانه بهم گفت که چقدر ازدواج من نابودش کرده. خیلی حرف زد. خیلی درد دل داشت. آره من ازدواج کردم  اون نه، من بی خدافظی اومدم و اون موند، من دیگه حالشو نپرسیدم و اون پرسید...حالا همین امروز، این سر دنیا بی اینکه دستم بهش برسه،  شنیدم که تو یه تصادف از بین رفته. تموم شده. دیگه اینجا نیست. انگار حالا دیگه باید قبول کنم که اونم رفت و نموند. ای بی انصاف، بی‌خدافظی چرا؟ می‌خواستی تلافی کنی؟

 خوب بخوابی علی کوچک روزگار خوش‌آهنگ و رنگین من...

۸ نظر:

  1. انگار چند روز قبل بود که از دنیا اومدن برادر زاده ات ذوق زده شده بودی
    یادته ؟
    یه روز به دنیا می آیم و با هزاران آزرو هم یک روز از دنیا می ریم
    کاریش نمی شه کرد

    پاسخحذف
  2. ای واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای

    پاسخحذف
  3. همه چیز خوب بود ولی آخرش مثل پتک خورد توصورتم
    خدا بیامرزدش ولی چیزی که عوض داره گله نداره بی خداحافظی اومدی بی خداحافظی رفت
    یاد
    خوابیدی بی درد و قصه
    بگیر آهسته بخواب بی درد و غصه
    افتادم

    پاسخحذف
  4. دو خط آخرش خیلی دور از انتظار بود ، خشک شدم

    پاسخحذف
  5. واااااي
    ضربان قلبم رفت بالا شكه شدم
    دارم ديوانه ميشم
    نميدونم كدوم سكوت. . .؟؟؟يا. . .

    پاسخحذف