آنچه مرا بُرد که بُرد

صد و چهل دو. دقیقاً صدوچهل ودو صفحه دارد. دیروز ظهر، جایی بین دو صفحه‌ی شانزده و هفده ایستادم. یعنی راست‌ترش این‌ست که آنجا گیر کردم چون پای رفتن نداشتم دیگر . صفحه‌ی دست چپ. خط چهارم از بالا. رنگ زرد فسفری با دقت کشیده شده بود بر تن و بدن بی‌جان یک نیم خط ساده:
... به این نتیجه رسیدم که بازنده‌ها رها می‌شدند و فراموش. آنچه در سکوت غلیظ آن لحظات، بین آن خطوط به هم چسبیده حبسم کرد اما؛ این نیم خط حقیر و نیمه کاره نبود. آن شبرنگ فسفری‌ که با جان کندن زیاد، جمله‌ی بی‌زبان را برجسته‌اش می‌کرد هم؛ نبود. آنچه دقایقی از حواس پنجگانه‌ی مرا بی‌اجازه‌، برد به دوردست‌های مبهم، تار موی کوتاهی از جنس تو بود که وقت خواندن همین کتاب، شاید در اعماق برف‌اندودِ یک نیمه شب  زمستانی، همانجا زیر نور کم‌رنگ اتاقت روی تخت‌خوابِ تنهایی، از سرت افتاده بود و بی‌آنکه بفهمی لابه لای کلمات سربی، بر تن کاغذ‌های پُر از نوشته جا مانده بود...
 تار مو را در تقاطع امنِ صفحات شانزده و هفده مخفی کردم. حالا تکه‌ی بی‌ادعایی از تو، همین جا در اتاق خواب کوچک من، غرق در نور قرمز چراغ خواب، شبانه‌های مرا شاهد است و تا صبح با من نفس می‌کشد.

۶ نظر:

  1. بسیار بسیار زیبا! لذتی بردم از این عاشقانه صادقانه عارفانه شاعرانه کوتاه در حد ارgاسم روحی!

    پاسخحذف
  2. یه عکس ، یه حرف ، یه تار مو آدمو تا کجاها که نمیتونه ببره ...

    پاسخحذف
  3. من با اینکه ریزش مو هم کمی دارم ولی به "به این نتیجه رسیدم که بازنده‌ها رها می‌شدند و فراموش" تو هیچ کتابی تا حالا بر نخوردم.نخیر مثل اینکه هیچ امیدی نیست!

    پاسخحذف
  4. بازنده‌ها رها می‌شدند و فراموش

    پاسخحذف