خلسه ...شناورم توش...
سکوت...برام غریبه ست اما انگار تنها راهه...
درد...همراهه چندین ساله ،خوب می شناسمش اما هنوز اولش باهاش غریبی می کنم
خالی شدم از هر چی انتظار ِ از هر چی آرزو ِ هر چی دل خوشِ...

حال آدمی رو دارم که همه زندگیشو دزد برده..همه عزیزانشو یه تصادفِ ساده پودر کرده برده هوا...حالا مونده خودش و جونش وسط یه خونه خالی و سرد...دستامو ببین یخ کرده..

هنوز بهت تو چشمام سنگینی می کنه دردم میاد ، اما بلد نیستم بیرونش کنم از تو چشام..
حالا دارم از اینجا تماشا می کنم که لاشخورا چطور دارن اموالمو عزیزانمو تیکه تیکه می خورن...هی بیشتر سردم میشه...از همه بد تر اینه که می دونم این همه کابوس نیست ...پس امیدی هم به بیداری نیست...هی بیشتر داره سردم میشه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر