اوووووف...امروز باز کک افتاده بود به جونم که باهاش تماس بگیرم.دیشب خوابش دست از سرم بر نمی داشت.صبح بدنم لمس بود.آخه نمیفهمم کدوم احمقی تو این دنیا ممکنه به این حال بیوفته به دلیل اینکه دقیقا هفت روزه از شکنجه گرش بی خبره؟؟؟
این چه حالِ غریبی ست که تو را تشنه جلادت می سازد؟
این من ِ دیوانه را کدامین بیابان پذیرا ست؟
چه کنم با این آتش ِ سوزان ِ درون که بند بندم را می بلعد ومیگوید "دم نزن دختر"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر