اون روزایی که با مداد مشکی که نوکش خیلی هم سفت و کمرنگ بود، روی کاغذ های کاهی کِرِم رنگ از متن کتاب فارسی  رونویسی می کردم تازه عین این احمق ها هم هیچوقت رج نمی زدم...آره راستی الان  جزییات بیشتر یادم اومد، همون دفتر مشق های چهل برگ و شصت برگِ صورتی و زردی که روی جلد نازکش یه طرح بد کیفیت از یه معلم بود که عین این آدمک های آتاری پیکسل های خیلی درشت هم داشت و رو به تخته با گچ نوشته بود " تعلیم و تعلم عبادت است"...آره از همونا رو می گم که شبا به ناسالم ترین شکل ممکنِ قرارگیری ستون فقرات چمباتمه می زدی روی اون کاغذ های کاهی تیره رنگش و همه دنیات همون نگاهت به نوک مدادت بود که با فشار روی کاغذ می سُروندی .و با زحمت کلمات و رو تن کاغذِ مفلوک حک می کردی. همون کاغذ ها که وقت رونویسی های تمام نشدنی، یهو نوکِ (حالا دیگه نه چندان تیزِ) مدادت گیر می کرد به یه تیکۀ درشتِ کاه که تو بدنه کاغذ پّر بود. اوایل سعی می کردی به نوشتنِ حروفِ بعدیِ کلمه ت روی اون دست انداز کاهی،  ادامه بدی اما بعدا به این نتیجه می رسیدی که چه کاریه ! از روش می پَرم و بقیه حروف و اون ورش میزارم. این جوری بود که گاهی میشد کو   کب دختر کد    بانویی است.{نقطه سر خط}............................................................................آره داشتم می گفتم... اون روزایی که دنیای کوچیکم اون رونویسی ها و دیکته ها بود، فکرش رو هم نمی کردم که فردا قراره اولین جلسه از درسم باشه در رشتۀ MBA تو یه دانشگاه خوبِ یه جایی این ور دنیا و من همچنان درس خوندنم نیاد! و همۀ مشقایی که نا مردا از دو هفته قبل بهمون دادن رو بازم بزارم برای دقیقا آخرین ساعت های باقی مونده تا شروع کلاس.
واقعا که خر همون خرِ،  چه چهل سالش باشه چه چهار سال!