خاک اونجا پیره، با هوا، با بارون ، با آدم حرف می زنه.آخه آدم زیاد دیده...اون سرزمین در گذر زمان خیلی ها  رو روی خودش جا داده و شاهد عینیِ قصه های زندگیشون بوده. آخرش هم تو دل خودش هضم شون کرده، خوب یا بد، محبوب یا منفور، قدیسه یا فاحشه...همه رو قورت داده. برای ابد! آره اون زمین اون خاک، جای پا زیاد رو سینه داره. رد پای آدمیزاد. هزار سال، دو هزار سال، سه هزار...یعنی یه عالمه اشک ریخته شده، یه عالمه تیکۀ به زمین ریختۀ دل های شکسته شده،  یه دنیا راه رفته و نرفته، یه عالمه حرفِ رد و بدل شده، آواز خونده شده، ناله های شبونه، فریاد نوزادانِ تازه متولد شده، قصه های تکرار شده، نوای بی نوایی و سرود دلخوشی....

اما خاکِ اینجا، آدم کم دیده. جوونه.  خام ه.  کم تجربه اس...زیاد به دل نمی شینه...لا مصب اینقدر نا بلده که حتی هنوز نمی دونه با اولین قطرات بارون که روش می شینه، چه جوری ترکیب شه، چطور هم آغوشی و عشق بازی بکنه که بوی خاک بارون زده بلند بشه و ما رو مست کنه... انگار وقتی غصه داری این خاکِ نفهمِ آدم ندیده هیچ دل داری دادنی بلد نیست، عین گوسفند. عین بُز،  فقط بِرو بِر نگات می کنه.

آره این خاک یه چیزایی کم داره...

۱ نظر:

  1. داری ثنوی نگاه می کنی و احساسی و آرمانی از اونجا.
    شاید ما هم همین طور داریم نگاه می کنیم از اینجا.
    می شه یه زمانی فارغ بشیم از اینجا و اونجا؟
    (کاش عمومی تر بنویسی.)

    پاسخحذف