صفحاتِ زندگی مثل یک دست ورقِ کهنه در ذهنم بُر می خورند. دستانی مردانه با انعطاف و سرعتی جادویی، ورق ها را لابه لای هم می گذارند و هرازگاهی بی هوا یکی را از آن بین رو می کنند. ورق ها برایم آشنایند، چون روزی روزگاری زندگی شان کرده ام، اما اینقدربه لحاظ ترتیب زمانی پراکندهاند که باز هم با دیدنشان غافلگیر می شوم و تا رو شدن شاهِ دل و بی بی خشتی دیگرعمیقاً به فکر فرو میروم. حواسم هست به اینکه هیچ کدام از ورقها بی گوشه نیستند، اما بعضی چسب خوردهاند در گذر زمان...طبیعی باید باشد. نمیدانم.
همان جای همیشگی هستم. 7 شب است و من در کافۀ دنج محبوبم در خیابان لایگون نشسته ام. پشت میزچوبی کوچکی که چهارسال است به نام خودم زده ام و روی صندلی لهستانی دوست داشتنی ام، درگوشه ای از کافه که چسبیده به پنجرۀ قدی مشرف به پیاده رو است. کافه چیِ مهربان و شوخ و شنگ که انگار نگاه های ِمن را میفهمد با آن موهای جو گندمی و روی خوش به طرفم میاید، مثل همیشه بدون منو، لیست غذاها و قهوه هایشان را حفظ ام دیگر، او هم میداند. برای لحظه ای همزمان با هم آنسویِ شیشۀ خیس را نگاه می کنیم. میگوید <<باران زیبایی ست رفیق>>...با نگاهی و لبخندی تایید می کنم. میپرسد <<همان غذای همیشگی، بدونِ بیکن، با سس قارچ؟>>...می خندم...غذایم زودتر از همیشه آماده میشود، برایم یک بطری آب میاورد، دست راستش را پشت کمرش می گذارد، شیشه را از انتها با کف دست چپ می گیرد و با استیل خاص خودش برایم آب میریزد.
-نوش جان لیدی!
-نوش جان لیدی!
******
برای حساب کردن صورت حساب میروم-یادم رفت بپرسم چطوری؟
-مسافرم...
بی آنکه حرف اضافه ای بزند، نگاهی طولانی می کند...
-برمیگردی؟ دل ما و این کافه برایت تنگ می شود...
******
تصمیم می گیرم امشب را پیاده بروم تا خانه. هوا تاریک است و سرمای دلنشینی بر پوست صورتم می نشیند. حتماً نوک دماغم هم قرمز شده است، اولین جایی از بدنم است که به سرما واکنش نشان می دهد. از کوچه پس کوچه ها میروم. نگاهم از شمعدانی های گل قرمزِ انبوه ِدو طرف کوچه به پنجه های کفشهایم دوخته میشود که روی سنگ فرش های خیس بدون عجله حرکت می کنند. این کوچه ها را دوست دارم. این شهر را هم. مهربان است و نجیب. محال است برایت دردسر درست کند. این شهر همواره آرام است و مادرانه آغوشش برای ساکنان رنگارنگش باز است، بی دریغ، بی منت، بی حرف و حدیث. اگردردسری بود، تقصیر خودم بود، تقصیر خودمان بود وگرنه این شهر از شهر مادریمان هم صمیمی تر است.

میروم، میروم و میروم...سرم پُر از جملات پراکنده از همه جا میشود. باران واقعی و شدید با قطره های درشت شروع شده است... به انعکاس رنگین و درخشانِ نور ها بر خیسیِ شفافِ سنگ فرشها نگاه می کنم. شکست نورها، بازی رنگ ها، صدای عبورماشین هایی که هرگز بوق نمیزنند، رهگذرانی که لبخند دارند، برگهای خیس خوابیده روی زمین...یقۀ بارانی ام را بالا می کشم ، دگمه اش را سفت می بندم و به این فکر می کنم که من هیچ وقت چتری نداشتهام، اصلا انگار چتر برای من ساخته نشده است...
سفرت به خیر.
پاسخحذفچقدر دلم یه همچین شهری می خواد، صمیمی و بدون بوق.