میگه من ایرانی نیستم. 10 ساله کانادا زندگی میکنه، ونکوور. تو یه کافی شاپِ خوشگل درست روبه روی من نشسته. خوش قیافهست، چشمای سبز، پوست برنزه، ته ریشی هم داره، خوش سر و زبون و باهوش، ازاین آدما که وقتی با حرص از یه قضیه حرف میزنه، از خنده روده بر می شی بس که که با انرژی تعریف میکنه و اصطلاحات بامزه به کار میبره. مجموعاً شخصیتِ دخترپسندی داره. شاید به همین خاطره که در از نظرعوام به عنوانِ یه دُن ژوانِ تمام عیارشناخته میشه یه دختر بازِ حرفه ای. به نظر میاد از یه پشۀ مادۀ رهگذر هم به سادگی نمیگذره مگر اینکه یه بار باهاش بره رو تخت و بیاد.
اما حقیقتِ شخصیتِ این آدم یه چیزه دیگه ست. یه درونِ حزین ومخفی داره که به راحتی رو هر سفره ای پهنش نمیکنه واسه بازدیدِ عموم. 16-17 ساله که میشناسمش. باهاش گفتم و خندیدم. اما اینبار یه جوره دیگه بود. میگفت من ایرانی نیستم. کلافه بود و عصبانی.
××××××××××××
چته تو؟ چرا قاطی کردی پسر؟-
یه قهوه فرانسه گرفته بود و داشت سعی می کرد قابل خوردنش بکنه، همینجوری که باهاش ور میرفت بیهوا گفت: ببین مثل این میمونه که وسط یه خونواده به دنیا بیای، کم کم قد بکشی، بزرگ بشی و وقتی به خودت اومدی و دست چپ و راستت رو شناختی تازه بفهمی که بابات شکنجه گرِ مملکته، ناخن میکشه، کتک میزنه، آدما رو له میکنه...نه تازگیا، که اصلاً قبل از اینکه تو به دنیا بیای اینکاره بوده و حسابی تجربه داره.اساساً اوستایِ اینکاره، واسه خودش یه پا مرجعِ تقلیده، صاحب سبکه، یه قطبِ معروفه. این واقعیته اولیه که مثل چماق میخوره تو فرقِ سرت. کلی طول میکشه تا هضمش کنی، هضم بشو که نیست، بهتره بگم فقط تلاش میکنی که بالا نیاریش جلو بقیه، ترجیح میدی نگه اش داری تا سمش جونتو مسموم کنه، انگار اینجوری میخوای خودتو، اونو، مامانتو، دنیا رو، سرنوشتت رو تنبیه کنی، انتقام بگیری...
اما تو که نمیدونستی، حقِ انتخاب هم که نداشتی بابات این باشه یا کسه دیگه. اولش خوش باوری، با خودت میگی همیشه راه بازگشت هست، باهاش حرف میزنم، راضیش میکنم، نشد تهدید میکنم، درگیر میشم، می جنگم باهاش...باید بکشه کنار باید توبه کنه، باید اعتراف کنه که اشتباه کرده یه عمر...
یه آهی میکشه، پشت بندش میگه:
جوونی، فکر میکنی کار نشد نداره...همه کاری میکنی، باسنت پاره پوره میشه اما بابات سفت و سخت سرجاش نشسته تازه ازت شاکیه که چرا تو شاگردش نمیشی واسه آینده...
چیکارمیکنی؟ چارۀ زخمِ ناخواستۀ زندگیت چیه؟ هان؟ دِ یه چیزی بگو لامصب...بذار من بگم. یکی از همین روزای عادی خدا، صبرت تموم میشه و میزنی بیرون. تو دلت میگی من دیگه پسر این آدم نیستم. نفست رو حبس میکنی و تا میتونی دور میشی. میری یه جا که فاصلۀ زیادش هوای بازگشت و پدر و گذشته رو از سرت بیرون کنه یا حداقل کم رنگ کنه.
امروز میگم من ایرانی نیستم. چون اون وقتی که میتونستم راحت از ایران برم، موندم و رفتم جبهه با شورو شوق. دقت کن،من شخصیت مبهم و غیر موثق یه سریال آبکیه تلویزیونی نیستم که قراره به زور از حماسه سازان بسیجی حرف بزنه. من یه واقعیته زنده هستم. کسی که 90٪ اطرافیانش حتی نمیدونن که یه روزی این آدم "رزمنده" بوده.همون روزای خط خطیِ سیاه و خاکستری که جوونای هم مسلک و هم محفل من میرفتن تو سوراخای کوه و بیابون قایم میشدن که یه وقت خون نیاد از دماغشون، منِ غیرمسلمون تو خط مقدم تو چند قدمیه مرگ داشتم دست و پا میزدم که از مام میهن و خاک و وطن و آدماشو انقلابِ مردمیشو هزار و یک کوفت و زهرمار دیگه دفاع کنم. بابام زمان شاه سه سال زندان رفت به جرم آزادی طلبی. بعد از جنگ، علم و تکنولوژی و فنون جدید از اروپا و آمریکا آوردم و وارد سیستم هوا فضای مملکت کردم، به کلی آدم درس پرواز دادم، با خیلیا جنگیدم بابته گرفتنِ حقِ پرواز برای خانوما، کلی فحش شنیدیم که زن غلط میکنه بخواد از خونه بیاد بیرون و از این کارای گنده گنده بکنه، زن و چه به این گُه خوردنا... با انواع و اقسام فساد دست به یقه شدم و با کله گنده های رده بالا جنگ و جدال کردم که از روی وجدانم رد نشده باشم، که کثافت کاریو خفه کنم، که یه تنه...یه تنه؟ .......................آره یه روز خوب چشامو باز کردم دیدم یه تنه وایسادم جلوی این همه آدم، این سیستم، این مملکت...دسته خالی، بی پشتیبانی، تک و تنها، تازه معاند هم حساب میشدم،این دیگه خیلی با مزه بود...
××××××××××××
سرشو میاره بالا، تو چشام زل میزنه میگه:
سخته، اعترافش سخته، اما این آدما، این سرزمین منو امثالِ منو نمی خوان. خوبیش اینه که وجدانم راحته میدونم قبل از هجرت، دینام رو ادا کردم. هی میگیم که این یارو کوتولۀ پشمالویِ اثبات کنندۀ نظریه داروین، رای نیاورده، تقلب کرده و ال و بل. اما میخوام بگم، چرا اتفاقاً، دقیقا رای آورده. درسته که میلیون ها آدمِ معترض دیدیم تو خیابون اما یادمون رفته که میلیون ها میلیون طرفدارِ اون آقا هم وجودِ خارجی دارن، درست اون روی سکه، فقط ما دوست داریم نبینیمشون. یه روز، فقط یه روز پاشو برو یه جایی دور تر از میدون ونک، یه جا اطراف تهران، چند تا شهرستان...پاشو برو از نزدیک ببین مردمه واقعیه این مملکت، همونا که طبق دموکراسیه مورد قبول من و شما، اکثریت محسوب میشن، کیا هستن. بپرس ببین حرف حسابشون چیه، ببین جهان بینیشون چی میگه، ببین هدفهای دور و نزدیکِ زندگیشون چیاس، بپرس ببین تعریفشون از عشق چیه، عاشقِ کیاَن، شبا با چه فکری سرشونو میذارن رو متکا، برو ببین فلسفۀ روز و شب کردنشون، بچه آوردنشون، دوماد و عروس شدنشون چیه...بابا برین بپرسین که این وهم خوشرنگی که برای خودتون نقاشی کردین، اپسیلونی به واقعیت نزدیک بشه...
ته قهوه ش رو سر میکشه، چشماش قرمز شده...میگه من ده ساله که دیگه پسرِ این سرزمین نیستم...یتیم بودن برام شرف داره تا نونِ بابای جنایتکارو با ترس و نکبت سق زدن...آره، من شرمم میشه...من دیگه ایرانی نیستم.
دن ژوان ها معمولا یه رازی دارن که به این جور تخلیه ختم می شه. اما چه داستان تلخی داشت، یه درام کامل بود. آدمی مث حاتمی کیا باید از نسل سرخورده ی جبهه رفته بگه، کسی که خودش دچار انزجار شده از این همه اسطوره تراشی های بی بنیاد.
پاسخحذفمنی که اینجا زندگی می کنم دیگه هیچ احساسی به ایرانی بودنم ندارم، چه برسه به اینکه بخوام جونم رو براش در طبق اخلاص بذارم.
این حکومت استاد دشمن تراشیه. شک ندارم بدجوری چوبش رو می خوره.
(راستی، نوشته هات تغییر کرده و انگار از لاک درونت در اومدی. این اتفاق خوبیه.)
خوب اینهمه حرف زدن خیلی انگیزه می خواد!
پاسخحذفلابد پیدا کردتش!