...وقتی هنوز انسان بودم

بر زمین که هبوط می‌کردم، هنوز انسان بودم. نمی‌دانم در دوره جنینی چه بر من گذشت که این چنین حیران و سرگردان به دنیا آمدم. نمی‌دانم گم شده‌ام یا گم کرده‌ام چیزی را. دلم همیشه تنگ است. این جا هستم، برای آنجا. آنجا که هستم برای جای دیگر. این دنیا تماماً سیاه و سفید است. خیر و شر. نور و تاریکی. سکوت و هیاهو...تمامی ندارند این دو تایی‌های متناقض بی پدر و مادر،هر چه بشمری از اول به آخری نخواهی رسید. این خودش یعنی آوارگی، یعنی رفتن و نرسیدن، ‌یعنی دره‌ای برای هر ارتفاعی، یعنی مرگ در برابر هر تولد، یعنی ترس ابدی...باید برگردم این مسیر را،‌ آن بالا خوش‌تر می‌گذشت انگار. خدایا مرا Undo کن.

۱ نظر: