تو راهِ شمال از این سرشیر عسلی های بی نظیر با نون بربری و چای خوردم. اینقدر چسبید که هنوز ته دلم یه کمیش رو نگه داشتم، هیچ جوری نمیذارم هضم شه. نمیدونم تا کی دوام میارم اما فعلاً توشۀ مختصری دارم از وصله پینه های وطنی. یه سری تیکه های کوچیکِ اینجوری رو تو هزار و یک سوراخ سنبه قایم کردم و یواشکی از مرز و گمرک رد کردم، حتی سگ های فرودگاه هم کشفشون نکردن...
* عکس خودم - صبحانه دررستوران سرراه شمال- اردیبهشت 89
* عکس خودم - صبحانه دررستوران سرراه شمال- اردیبهشت 89
به به! واقعا خوش به حال شما.سرشیر و عسل و نان بربری داغ برای من دست نیافتنی است!
پاسخ دادنحذفالي پلي
پاسخ دادنحذفاولين باره ميخونم وبلاگتو...... عالي مينويسي.... بعضي از عكسات بي نظيره.... هم عكاس خوبي هستي هم نويسنده ي حرفه اي....
با اجازه لينكت ميكنم كه مرتب بخونمت
elipeli.blogsky.com
شمال رو دوست دارم نه به خاطر ِ دریاش. شمال برای من یعنی جنگل. یعنی اینکه با یه چادر و کوله پشتی بزنی به جنگل و غرق بشی توی اون سکوت..
پاسخ دادنحذفيادگاري هايي كوچك از دلبستگي هاي بزرگ ...
پاسخ دادنحذفکلا صبحونه خوردن واسه من نوستالژیکه، چون اهل صبح زود پا شدن نیستم. تصورم یه هوای خنک و چشم خواب آلوده.
پاسخ دادنحذفاین پستت من رو با تمام قوا گایید...
پاسخ دادنحذفچه وسوسه کننده...تو این امتحانا ادم هوس شمال و سرشیر و ...می کنه
پاسخ دادنحذف