گُلی... یه تیکه از گذشته من

من خواهر ندارم. بیشتر با بچه گربه‌هام بازی می‌کردم. با مداد رنگی و گواش و پاستل روغنی نقاشی می‌کردم. با مامانم کیک می‌پختم یا مخش رو می‌زدم که بریم پیتزا ریویرای خدا بیامرز که یه کمی بالا تر از جام جم بود و برام پیتزا بخره. بقیه وقت رو هم با برادر تخس و دوست داشتنیم که 6 سال ازم بزرگتره داشتم تو حیاط بزرگ خونه، مورچه آتیش می‌زدم، مسابقه دوچرخه سواری میدادم و می‌باختم یا فوتبال و بسکتبال و هفت‌سنگ بازی می‌کردم. تقریباً‌هیچ‌وقت هم کمتر از 25 تا گل نمی‌خوردم تو فوتبال. یعنی دقیق‌ترشو بگم نتیجه ها از 20-0 بود تا مثلاً 45-0! خودش هم بازی رو گزارش می‌کرد. مثلاً من بارسلونا می‌شدم و اون منچستریونایتد. بعد بهم لایی میزد و می‌گفت بعله این بازیکن تیم بارسلون واقعاً پخمه و ضعیف ظاهر شده ،‌ دروازه بانشون هم که رسماً بازی بلد نیست و... اینم گل 28‌امــــــــــم!... اینقدر کُری می‌خوند در باب سوراخ شدن و لوله شدنم تو فوتبال که حرصمو در میاورد. وسط بازی باهاش قهر می‌کردم و با صورتی به قرمزی لبو و چشمای اشکی می‌رفتم تو خونه. مامانم می‌گفت مگه مجبور دختر...و نمی‌دونست که به واسطه یه کرم درونی،‌ آره مجبور بودم... هر دفعه هم تهدید می‌کردم که دیگه باهاش بازی نمی‌کنم اما این تهدید فقط تا فرداش دوام داشت. بعد از مدرسه  باز هم وسوسه های اون بود که هی از در اتاقم رد میشد می‌گفت آخ آخ مردم عجب باخت سنگینی رو متحمل شدن و جالبه نمی‌خوان جبران کنن و دوباره...روز از نو روزی از نو.
در مجموع تو کل زندگیم 3 تا عروسک داشتم. یکیش یه باربی لاغرو و چشم آبی و مو زرد بود. 9 سالم بود از سنگاپور خریدمش اما اگه شما با سوسک ارتباط برقرار کردین روزی روزگاری،‌ من هم با این زنیکه بی‌نمک دراز ارتباط روحی برقرار کردم. اصلاً باربی جماعت رو درک نمی‌کردم. راستش هنوزم تو کتم نمی‌ره که آخه با یه عروسک دست و پا دراز بی‌انعطاف که قیافه‌ش شدیداً‌ بی‌حس و مصنوعیه چجوری باید در مقام کودکی پر احساس بازی کرد!

عروسک دیگه‌م هم یه نوزاد بود با کلاه و لباس آبی پشمی که داییم از آلمان برام آورده بود. راستش حس می‌کردم باهاش صنمی ندارم و حرفامو نمی‌فهمه اینه‌که اون بنده خدا هم  همیشه در حد یه تیکه از دکور اتاقم رو دیوار باقی موند عینهو عیسی مسیح مصلوب و بی‌گناه! اسم هم نداشت ولی هنوزم تو خونه پدری داره زندگی می‌کنه. اما یه عزیز دل داشتم و دارم و با خودم هم آوردمش اینور آب که اسمش گلی‌یه. ایناهاش.

گلی خانوم عزیز

 یه عروسک کهنه‌ای که برای من یه دنیا خاطره‌ست. لب و دهن نداره اما حرف می‌زنه با من. از یکی دو سالگی داشتمش تا الان. آرومه این بشر. مهربونه. یه بوی خوبی میده. دل داره، مرام داره. تن و بدنش حس داره. دردش می‌گیره. هیچ‌وقت عروسک بازی نکردم برام یه حرکت لوس و بی‌معنی محسوب می‌شد. زیاد با منطق کودکانه من هم‌خونی نداشت نمیدونم چرا... اما چند سال از زندگی زیر هفت سالم رو صرف این کردم که برای گلی با ماژیک دهن بکشم. نمیدونم چرا غصه می‌خوردم که لب نداره. اما مامان عزیزم هم پابه پای من تلاش خستگی ناپذیری می‌کرد در زمینه شستن و پاک کردن ماژیک‌کاری من رو صورت این بدبخت. هی من می‌کشیدم هی مامانم می‌گفت نکن خراب می‌شه و می‌برد می‌شستش. برای یه مدت طولانی نه من می‌کشیدم بیرون و رضایت می‌دادم نه مامان. تا اینکه یه جا دیگه بی‌خیال شدم و به تقدیر تن دادم. انگار جبر زمونه اینجوری بود که این گل گلیه معصوم من باید بی دهن به دنیا میومد واصلاً شاید اینجوری واسه خودش بهتر بود. یه روز با خودم خلوت کردم و سعی کردم حقیقت وجودی این دخترک رو درک کنم و خب هنوز به 6 سالگی نرسیده دیگه کاملاً با بی دهن بودنش کنار اومده بودم حتی بهش افتخار می‌کردم...

گلی امروز اینجاست. پیش خودم. این‌ور آبهای بزرگ. نیم کره جنوبی. باهاش بازی نمی‌کنم. کنارم هم نمی‌خوابونم‌ش. فقط مثه یه مهمون عزیز کرده از سالیان دور زندگیم، مثه یه خاطرۀ زنده  توی پذیرایی نشوندمش رو مبل و تکیه‌ش دادم به کوسن. هر از گاهی که چشمم بهش میوفته، لبخند می‌شینه رو صورتم...اونم با اون چشمای سیاه با معرفتش لبخندمو پس میده.

۲ نظر:

  1. چه صمیمی و دوست داشتنی نوشته بودی! منم هم بچه گربه داشتم، هم ماشین اسباب بازی، هم عاشق اتاری بودم، یه آتاری داشتم که تا راهنمایی هم مونده بود، عاشق دوچرخه سواری هم بودم، اما الان از همش فقط یه تصویر مونده، و کوچه هایی پر از خاطره

    پاسخحذف
  2. این خیلی خوشگل بود. چه جایی خوابوندیش و چه تضادی!

    پاسخحذف