این دخترک در همان دهۀ مزخرفی از یکهزار و سیصد و اندی سال سپری شده در تقویم خاک گرفتهی شمسی به دنیا آمده که من هم که شما هم که باقی نفرینشدگان هم. هفت هشت نه سالی هست که میشناسمش. او هم از بخت بد یا خوب یا نمیدانم چه جور دیگری از بخت که شور میتواند باشد یا نگون یا حتی خجسته، به مانند باقی دوستانم مهندس است. زندگیاش را این روزها در جایی یخزده و دلگیر و پرت و پلا در سوئد میگذراند. آن بالای بالا نزدیکیهای خرسهای سفید و زبان نفهم قطب شمال. من هم که حتماً میدانید این پایین پایین نزدیک پنگوئن های خنگ و خل قطب جنوب. این وسط، بین من و دوستانم در دوردستها چیزی هست به اسم اینترنت که من تمام ساعات غیر از خوابم را درونش دست و پا میزنم. طبیعتاً او هم! و به احتمال بسیار زیاد شما هم. این قضیه خیلی هم ربطی به مهندس بودن یا نبودنمان ندارد. جسممان را در مجاز دنیا میگذاریم و با جانمان چهار چنگولی شیرجه میزنیم در روزگاری که به طرز وقیحی مجازیست. مجاز را که میدانید؟ یعنی اصلاً نیست ولی ما انگار میکنیم که هست.
بگذریم. با این دوست گرامی گاهی مماس میشویم از طریق خطوط تلفن و اینترنت. در ایران لیسانس داشت. چند سال پیش محض نبودن در ایران به هزار و یازده دلیل مختلف، راهی غربت شد البته به مدد ویزای تحصیلی و اینکه کسب علم و دانش در سرزمینهای اسکاندیناوی ظاهراً محض رضای خداست و بیشهریه، اینکه صلوات هم باید بفرستید که تحصیلتان پاک باشد را نمیدانم. از آن روزی که رفت دو سال گذشت و فوق لیسانس گرفت. خیلی هم عالی. اما اینطور که نمیشد، کار پیدا نمیکرد. آنها هم که درست است سیستم آموزشی صلواتی دارند اما قطعاً نذر سفره بیبی نور یا حضرت عباس نکردهاند که از هر ننه قمری که از کشورش میآید و کار و بار هم ندارد مراقبت و تیمارداری کنند. طبیعیست که باید برمیگشت ایران. چه کند چه نکند؟ فوق لیسانس دوم را شروع کرد. دو سال دیگراز همان عمری که کلید آغازش در دهه سیاه پنجاه خورده بود به جستن دانشی به درد نخور گذشت. تا الان یک لیسانس از ایران و دو فوق لیسانس از دارقوزآباد سوئد را که مجموعشان به تف خدا هم نمیارزد بر روی تاقچهی عادت کنار شمعدانیهای گل قرمز ردیف کردهست. چند ماهی دنبال کار گشت نشد که نشد. باز گفتهاند که باید کشور را ترک کند. عین حرفهایش با فرض اینکه به دست عوامل ناشناس سایبری تحریف نشده باشند وقت عبور از لالوی کوچه باغ های اینترنت این بود که " با وکیل صحبت کردهام میگوید یا ازدواج با یک سوئدی یا ادامهی تحصیل... ازدواج با این زردنبوهای یخزدهی نکبت که محال است میماند ادامه تحصیل. اینبار یا باید یک لیسانس جدید را شروع کنم اگر بگذارند یا به فکر دکترا باشم". گفتم البته به جز اینها فوق لیسانس سوم هم گزینه جالبیست. اصلا مگر نیاکان ما نمیگفتند تا سه نشود انگار بازی آغاز نشده است یا چیزی با همین مضمون. خب میشود تا سه بروی شاید زندگی واقعی قرار است تازه از آنجا رخ بنماید و شروع شود. جفتمان خندیدیم. از همان خندههای بی صدایی که در فضای مجازی انواع و اقسام مسنجر ها گم میشود. همان غشغش خنده هایی که تو از اینور کبود میشوی در سکوت، او هم از آنور. تو در شب او در صبح. البته دلتان خوش است که باهم میخندید، همزمان آنهم به روزگار. خندهای تلخ...گس. زبان هردویمان گس شد.
سفره پارهپوره و چهل تکهی دلش را همان جا باز کرد یکهو... میگوید از سوئد همانقدر بدش میآید که از سوسک قهوهای بالدار. شما نمیشناسیدش اما من میدانم که سوسک برایش حکم اضطراب مرگ را داشت. میگوید چند سال است که روزمرهاش را همپیاله است با یک بغض بزرگ که نه قورت میشود داد نه بالا میشود آورد. همراهترین همدم و رفیقش افسردگیست، خودش میگوید. همیشه از سوز وسرما و برف تهران فراری بود، از آن تیره جاندارانیست که حیاتش در مناطق حاره و استوا شکوفا میشود و گل میدهد، بالعکس در سرمای دیماه ذره ذره میمیرد. حالا همین موجود شکننده تا کمر در برف میرود و تنش مدام از سرما کبود میشود اما باز هم راضی نیست به ایران برگردد. این یک تبعید است از نوع خودخواستهاش. درست. اما میخواهم بدانم پشت پردهی این انتخاب های دردناک چه چیز نهفته است، اصلاً میپرسیم این سالهای از دست رفتهی جوانی و توانایی و غرور و لذت را کجا و چگونه قرار است جبران کنیم یا باز پس بگیریم و از نو، آنجور که خوشایند و دلنشین و درخور جوانیست زندگی کنیم؟ چه شد که ما امروز شبیه طاعون زدگانی هستیم که از ترس شیوع بیماری سیاه ویرانگر، گروه گروه از زمین های آبا اجدادیمان میگریزیم و تن به این همه بیبرنامهگی و بطالت در زندگی میدهیم؟
تهی بودن از شادمانی هم حدی دارد. این فراری بودن از وطن میراث بهمن ماه 57 است که این روزها بزرگ شده و مثل خوره جان هم نسلیهایمان را به خوردن نشسته است، یا چه؟
دیروز از دوستی که برای سفری تحقیقاتی/ تفریحی قصد چند کشور آسیایی از جمله کامبوج، لائوس و ویتنام را کرده بود شنیدم، ویتنام دیگر به ایرانیها ویزا نمیدهد...دوست دارید اقدام کنید و محض خنده یک مهر ریجکت هم از کشور ویتنام در پاسپورت ایرانی پرعزت و اعتبارتان به یادگار دریافت کنید تا کلکسیون مُهرهای رد ویزایتان پربرکت شود... این روزها را باید نوشت، باید به خاطر سپرد سالها و فصلهای سراسر زمستانی ما جوانان ایران زمین را...
بگذریم. با این دوست گرامی گاهی مماس میشویم از طریق خطوط تلفن و اینترنت. در ایران لیسانس داشت. چند سال پیش محض نبودن در ایران به هزار و یازده دلیل مختلف، راهی غربت شد البته به مدد ویزای تحصیلی و اینکه کسب علم و دانش در سرزمینهای اسکاندیناوی ظاهراً محض رضای خداست و بیشهریه، اینکه صلوات هم باید بفرستید که تحصیلتان پاک باشد را نمیدانم. از آن روزی که رفت دو سال گذشت و فوق لیسانس گرفت. خیلی هم عالی. اما اینطور که نمیشد، کار پیدا نمیکرد. آنها هم که درست است سیستم آموزشی صلواتی دارند اما قطعاً نذر سفره بیبی نور یا حضرت عباس نکردهاند که از هر ننه قمری که از کشورش میآید و کار و بار هم ندارد مراقبت و تیمارداری کنند. طبیعیست که باید برمیگشت ایران. چه کند چه نکند؟ فوق لیسانس دوم را شروع کرد. دو سال دیگراز همان عمری که کلید آغازش در دهه سیاه پنجاه خورده بود به جستن دانشی به درد نخور گذشت. تا الان یک لیسانس از ایران و دو فوق لیسانس از دارقوزآباد سوئد را که مجموعشان به تف خدا هم نمیارزد بر روی تاقچهی عادت کنار شمعدانیهای گل قرمز ردیف کردهست. چند ماهی دنبال کار گشت نشد که نشد. باز گفتهاند که باید کشور را ترک کند. عین حرفهایش با فرض اینکه به دست عوامل ناشناس سایبری تحریف نشده باشند وقت عبور از لالوی کوچه باغ های اینترنت این بود که " با وکیل صحبت کردهام میگوید یا ازدواج با یک سوئدی یا ادامهی تحصیل... ازدواج با این زردنبوهای یخزدهی نکبت که محال است میماند ادامه تحصیل. اینبار یا باید یک لیسانس جدید را شروع کنم اگر بگذارند یا به فکر دکترا باشم". گفتم البته به جز اینها فوق لیسانس سوم هم گزینه جالبیست. اصلا مگر نیاکان ما نمیگفتند تا سه نشود انگار بازی آغاز نشده است یا چیزی با همین مضمون. خب میشود تا سه بروی شاید زندگی واقعی قرار است تازه از آنجا رخ بنماید و شروع شود. جفتمان خندیدیم. از همان خندههای بی صدایی که در فضای مجازی انواع و اقسام مسنجر ها گم میشود. همان غشغش خنده هایی که تو از اینور کبود میشوی در سکوت، او هم از آنور. تو در شب او در صبح. البته دلتان خوش است که باهم میخندید، همزمان آنهم به روزگار. خندهای تلخ...گس. زبان هردویمان گس شد.
سفره پارهپوره و چهل تکهی دلش را همان جا باز کرد یکهو... میگوید از سوئد همانقدر بدش میآید که از سوسک قهوهای بالدار. شما نمیشناسیدش اما من میدانم که سوسک برایش حکم اضطراب مرگ را داشت. میگوید چند سال است که روزمرهاش را همپیاله است با یک بغض بزرگ که نه قورت میشود داد نه بالا میشود آورد. همراهترین همدم و رفیقش افسردگیست، خودش میگوید. همیشه از سوز وسرما و برف تهران فراری بود، از آن تیره جاندارانیست که حیاتش در مناطق حاره و استوا شکوفا میشود و گل میدهد، بالعکس در سرمای دیماه ذره ذره میمیرد. حالا همین موجود شکننده تا کمر در برف میرود و تنش مدام از سرما کبود میشود اما باز هم راضی نیست به ایران برگردد. این یک تبعید است از نوع خودخواستهاش. درست. اما میخواهم بدانم پشت پردهی این انتخاب های دردناک چه چیز نهفته است، اصلاً میپرسیم این سالهای از دست رفتهی جوانی و توانایی و غرور و لذت را کجا و چگونه قرار است جبران کنیم یا باز پس بگیریم و از نو، آنجور که خوشایند و دلنشین و درخور جوانیست زندگی کنیم؟ چه شد که ما امروز شبیه طاعون زدگانی هستیم که از ترس شیوع بیماری سیاه ویرانگر، گروه گروه از زمین های آبا اجدادیمان میگریزیم و تن به این همه بیبرنامهگی و بطالت در زندگی میدهیم؟
تهی بودن از شادمانی هم حدی دارد. این فراری بودن از وطن میراث بهمن ماه 57 است که این روزها بزرگ شده و مثل خوره جان هم نسلیهایمان را به خوردن نشسته است، یا چه؟
دیروز از دوستی که برای سفری تحقیقاتی/ تفریحی قصد چند کشور آسیایی از جمله کامبوج، لائوس و ویتنام را کرده بود شنیدم، ویتنام دیگر به ایرانیها ویزا نمیدهد...دوست دارید اقدام کنید و محض خنده یک مهر ریجکت هم از کشور ویتنام در پاسپورت ایرانی پرعزت و اعتبارتان به یادگار دریافت کنید تا کلکسیون مُهرهای رد ویزایتان پربرکت شود... این روزها را باید نوشت، باید به خاطر سپرد سالها و فصلهای سراسر زمستانی ما جوانان ایران زمین را...
خیلی تلخ و درست و تاثیر گذار بود نیک ناز عزیزم. روزگار وحشتناک ما دیدنی است. شاید هم گریستنی
پاسخحذفنیک ناز جان به پیشنهاد ویولتا اومدم اینجا! نوشتت تلخ بود... خیلی.... ولی من فکر میکنم میشه جور دیگه ای هم به زندگی نگاه کرد! آیا واقعاً این ایران نکبت زده هیچ چیز خوبی نداره؟ من تو دانشگاهی درس خوندم که بدون اغراق سالانه 60-70% فارغ التحصیلاش مهاجرت میکنن!!! بنابراین تجربه ی دوستانی رو دارم که بعضاً حتی از بهترین دانشگاههای آمریکا و اروپا و کانادا پذیرش گرفتند و رفتند! ولی عجیب اینکه تقریباً هیچ کدام راضی نیستند و خیلیها تنها علت موندنشونو گرفتن گرین کارت عنوان میکنن و امکانات و آزادی و چیزای خوب دیگه ی آمریکا نتونسته اونا رو نگه داره!
پاسخحذفیکی از دوستان از سفر تفریحیش به اسپانیا تعریف میکرد که اونجا با یه هلندی آشنا شده. هلندیه میگفته که خیلی خوشحاله که بعد از سه سال تونسته سه روز واسه خودش سیو کنه و بیاد مسافرت! اون دوستمون میگفت من هر چی فکر کردم نتونستم تعداد سفرای یک سال اخیرم رو به یاد بیارم!!!
پدرم دوستی داشت که برادرش تو سوئد زندگی میکرد. پلیس برادررو احضار میکنه و ازش در مورد حساب بانکی پر و پیمونش سوال میکنه؟ حسابش اینقدر خفن بوده که بهش شک میکنن که خلافکاری قاچاقچی ای چیزیه... بیچاره در کمال بهت و حیرت عنوان میکنه که این پولا واسه برادرشه که تو ایران زندگی میکنه!!!!
همسرم داشت چند وقت پیش با دوستش تو آمریکا صحبت میکرد... طفلک مینالید از زیادی ساعت کارش! میگفت به آرزوش رسیده که راحت بره بار و هر چی میخواد بخوره ولی نه وقتشو داره نه کسی که پایه باشه!!! میگفت دلش لک زده برای روزایی که با هم مقدمات سفر شمالو فراهم میکردن. که دغدغشون این بوده که این همه مشروبو کجا قایم کنن که پلیس راه نگیره!!! ولی لذتی که با دوستا بودن و با دوستا خودن و خوش گذروندن داشته میرزیه به این همه سختی و ملاحظه...
خودمم وقتی یاد روزای اوایل عقدمون میفتم که با دوستان همش پی خوشگذرونی بودیم و با هم از دغدغه ی مشترک یا همون درد بی مکانی میگفتیم و میخندیدیم.... راه حلامون واقعاً مبتکرانه بود!!! یکی چال تعمیرگاه متروک نزدیک دانشگاه رو پینهاد داد!!! یادش به خیر تو یه تابستون 6 تا سفر رفتیم!!!
واقعاً زندگی تو ایران اینقدر سخت بود که بهترین دوستامون این همه خوشی و بذارن برن!!!
زندگی تو ایران خیلی محدودیتها و سختیها داره... ولی مزایایی داره که هیچ کشور دیگه ای شاید نداشته باشه! تو ایران میشه بی حد و حصر پول در آورد... میشه بی حد و حصر تفریح کرد... میشه دوستایی داشت که هیچ جای دیگه ی دنیا پیدا نمیشن...
فکر نمیکنید همین اپیدمی مهاجرت و فرار هم به علت همون مقوله ی شور حسینی و جوگیری باشه؟!!!
خیلیها رو دیدم که رفتن... یه عده از خودشون فرار کردن.... یه عده رفتن که صرفاً رفته باشن و بعداً عقده ی این فرصت از دست رفته رو دلشون نمونه.... یه عده هم جوگیر شدن و رفتن، خودشون هم علت رفتنشون و نمیدونن....
نمیدونم شما و دوستتون از کدام دسته اید؟!
(فکر کنم کامنتم از پست شما طولانیتر شد!! ببخشید...)
اوووووووووووووه! چی شد!!! بی زحمت دیلیتشون کن. گند زدم!!!
پاسخحذفبابا اینقدر از مملکت ما بد گفتی که من هم یواش یواش داره باورم میشه که سوئد جای بدیه. دلم برا رفیقت میسوزه که نتونسته خودش رو با اونجا وفق بده. من اون مدتی که سوئد بودم (۱۷ سال) بعضی وقتها این سر در گمی و افسردگی رو در بچههایی که تازه آماده بودن سوئد میدیدم. بهش بگو نگران نباشه، بعد از ۸-۷ سال خوب میشه. اگر علاقمند به دانش هست که دکترا گرفتن بهترین کاری هست که میتونه بکنه. سطح مدرک بالاست و بیشتر کشورهایی غربی مدرک رو قبول میکنن.
پاسخحذفبهش بگو: تا د لونگت اوک نیوت آو لیوت!
ta det lungt och njut av livet!
چه حدیث دردناکی
پاسخحذفبه نظر من اینکه آدم همه چیزشو واسه یک هدف بزاره خوبه ولی امان از وقتی که به اون هدف و مطلوب خودش نرسه اون وقت که سرخوردگی و افسردگی سراغش میاد و خوردش میکنه
پاسخحذفبنده به شخصه بد از گرفتن یک مدرک مهندسی زپرتی که البته خیلی ها این روز ها دارند نشستم و با خودم فکر کردم چطور بهترین روز های عمرم گذشت و من هیچی از زندگی نفهمیدم . چه فکر هایی واسه بعد از فارغ التحصیلی می کردم که هیچ کدام اونطور که باید و شاید محقق نشد. واسه همین هم برآن شدم که در وحله اول از زندگیم لذت ببرم و در کنارش به موفقیت های مثل کسب مدارج بالاتر و ... فکر کنم.
اینکه دوست شما تونسته برای تحصیل به سوئد بره ودوتا فوق لیسانس بگیره شاید آرزوی خیلی ها باشه و یک موفقیت محسوب بشه ولی اون چیزی که این موفقیت رو در نظر خودش کم جلوه میده شاید این باشه که بعد از رسیدن به این مدارج اون چیزی که توی ذهنش بوده تحقق نیافته .
مشکل خیلی از افرادی که توی ایران هم مدرک میگیرن دقیقا همینه.
به نظر بنده هدف ایشون این بود که بعد از فارغ التحصیلی با پیدا کردن یک کار مناسب و گرفتن اقامت یک زندگی حداقلی رو واسه خودشون در سوئد یا هر جای دیگری فراهم می کنند و حال که این امر محقق نشده همه چیز رو خراب شده می بینند و افسردگی اومده سراغشون و موفقیت های دیگرشونو ندید می گیرند وعمر را بر باد رفته می دانند
ولی چیزی که از این مهم تره زندگی و زندگی کردن و لذت بردن از لحظه لحظه عمره ودر کنارش تلاش برای بالا بردن کیفیت زندگیه حالا می خواد در سوئد باشه، در ایران باشه، با مدرک دکترا باشه سیکل باشه یا اصلا بدون مدرک باشه
مثل یک فرد روستایی که در دور ترین نقطه زندگی می کنه و از زندگیش لذت میبره