Last night 9:20 - Photo taken from my apartment
بویی که دیروز مرا خراب و وحشی و دیوانه کرد را در کلمات بی بو و حقیر می چپانم و اینجا می نشانم تا یادم بماند «فقط غیرممکن، غیرممکن است». 6:30 عصر بود. آسمان دچار شفق شده بود همان سرخی بعد از غروب که همه در محضرش چه بغض ها نکرده ایم و چه اشکها نریخته ایم . ابرهای نا منظم و تیره باعجله اما بی چراغ قرمز در تردد بودند و مدام در هم می پیچیدند. همین دیشب را می گویم. خسته با سردردی مِلو، موقر و متشخص ازآنها که آمدنش با خودش است و رفتنش با خدا از در اصلی دانشگاه بیرون زدم. حجمی ازیک بوی آشنای صدساله اما غریب در این سرزمین آنچنان همۀ حواس داشته و نداشته ام را تسخیر کرد که پاهایم بی ارادۀ من، خیره سرانه از رفتن ایستادند...قطره های درشت باران یکی در میان بر کفشهایم، زمین آسفالت شده، برگ بتۀ تازه گل کردۀ کنار دستم و پوست خستۀ صورتم میزد و... خدای من! بوی خاک باران خورده به وفور در هوا پخش بود. ای وای...ای وای که چه بگویم، چه بنویسم ، کجا فریاد بزنم و با کدام زبان بسرایم از حال من در آن مراسم شعر و ترانه خوانی باران مست و بوی خاک و پرندگان خوش آواز. چگونه بگویم حکایت دل و دین از دست رفته ام را در آن لحظات رخوتناک سُکرآور که خاک غربت بوی باران خوردگیه خاک خانه را میداد...
test
پاسخحذفبوی خاک رو خیلی دوست دارم
پاسخحذفآخرین باری که تجربش کردم چند روز پیش بود که بعد از مدتها، در این تابستون گرم چند قطره ای بارون به زمین تشنه بارید و بوی خاک هوا رو معطر کرد
توصیف زیبایی بود با اینکه نوشته ها نمی تونن بوی خاک بارون خورده رو منتقل کنن ولی برای کسی که یک بار حسش کرده باشه قابل درکه