وقتهایی هست که نگاهت با نگاه غریبهای رهگذر در آنسوی خیابان پر هیاهوی شهر تلاقی پیدا میکند. بیآنکه بفهمی چرا و چطور. در کسر کوچک و ناچیزی از زمان، امتداد نگاههاتان بر روی هم کشیده میشوند. مماس، همسو، همراز. همنیاز. اصطکاک ایجاد میشود. نوازشت میکند. هم آغوشی پیش میآید. چشمانت برای چشمانش مستی میکنند و بی پروایی، کمی هم کرشمهگری زنانه. او هم خریدار میشود ناز و نیازت را بی سوالی و جوابی. دربست اسیرت میشود. اسارتی خودخواسته. تا به خودت بیایی کار از کار گذشته. همه چیز درلحظهای از بیشمار لحظۀ عمرت/عمرش اتفاق افتاده است. یک قصۀ کوتاه عاشقانه خلق شده است. با تمام توصیفات و جزییات داستانی. با همان دلهرههای معروف. همان دلآشوبیهای رابطههای کشدار و طولانی. دار و ندار هم می شوید در همان تک ثانیۀ ناقابلِ کم ادعا. زاد و ولد میکند این آمیزش دو نگاهِ تا دیروز غریبهتان... فرقاش با باقی عاشقانههای هفتاد من کاغذ و هشت سال اشک و دمبه دم فراق و وصال این است که این قصه، درست در همان لحظه ای که شروع شده بود به پایان میرسد. این بین، قصهتان به اوج هم رسیده است و تو را و دیگریِ بینام و نشانی را سرمست کرده است.
او میرود.
تو هم.
اما میدانی که صورتش در ادامۀ مسیر گُر گرفته است از گرمای این اصطکاک، از این همنوازی دو نگاه... بیآغازی و انجامی، از حرارت این کشش بی واسطه و معماگونه.
و چشمهای تو، سرخ شده اند بی شک، بابت همان یک نگاهِ ساده. سرخِ سرخ. براقِ براق.
نباید ترسید. زندگی همین تک نگاههای بی حساب و کتاب است. همین تداعی ، همین تبلور، همین تجلیهای ناگهانی ِ "بودن و نبودن" در یک آن. در یک برش کوچک از زمان بی ابتدا و انتهای روزگار. نباید ترسید...
به واقع حرف حقی بود که همه کم و بیش تجربه می کنند.
پاسخحذفبعضی ساده می گذرند و بعضی ...
.."دلربایی ز پی استهزا
پاسخحذفخنده ای کرد و پس آنگه گذری..."
چقد خوب گفتی این پستو...واقعا خوب گفتی.منی که زنم و اینو میخونمو خودم هم همچین تجربه ای داشتم ،به شخصه میتونم بگم عالی و دقیق گفتی..کاملا اون حسو رسوندی..اونچه که میگذره،اتفاق میفته در همون کسری از ثانیه..واقعا خوب گفتی.کاملا تداعی میشه
پاسخحذفاین قسمتی از شعر نیما بود
پاسخحذفدیدگاه من اینطوریه گرچه کمی تلخ..
اما بودلر شاعر فرانسوی این قصه ی شما رو به ظریف ترین شکل ممکن در شعری به اسم
"به زنی رهگذر" متجلی کرده-A une passante-
من ترجمه ی انگلیسی شعر و اینجا می ذارم
To a Passer-By
The street about me roared with a deafening sound.
Tall, slender, in heavy mourning, majestic grief,
A woman passed, with a glittering hand
Raising, swinging the hem and flounces of her skirt;
Agile and graceful, her leg was like a statue's.
Tense as in a delirium, I drank
From her eyes, pale sky where tempests germinate,
The sweetness that enthralls and the pleasure that kills.
A lightning flash... then night! Fleeting beauty
By whose glance I was suddenly reborn,
Will I see you no more before eternity?
Elsewhere, far, far from here! too late! never perhaps!
For I know not where you fled, you know not where I go,
O you whom I would have loved, O you who knew it!
— William Aggeler, The Flowers of Evil)
ممنون ایکار. جالب بود.
پاسخحذفزیبا گفتی.
پاسخحذفآندره برتون تعریف نابی از زیبایی داره: چیزیه که ناامیدت می کنه.
بودلر هم بی نظیر گفته:)