شلوار که چه عرض کنم، تنبان کمرکشدار بدقواره را در چشم بهم زدنی کشیدم بالا. مانتوی سرمهای که تم بنفش داشت با آن جیبهای پاکتی بزرگ را هم مثل یک گونی کج و کوله تنم کردم. چهار دگمهی گرد و پهن داشت از بالا تا پایین که با انگشتان کوچک با عجله درون جادگمهای ها کردم و به عبارتی بستم. مقنعهی کرم رنگ. ازش سر در نمیآوردم، بالا پایینش کردم تا بالاخره مامان برایم گرفت که سرم را توی سوراخش بکنم و چانهی کذاییاش را هم خودش برایم صاف و صوف کرد. سمت راست پایین مقنعهام روبان کوچک زردی دوخته شده بود مثل گوسفندهایی که لکه رنگی میزنند به پشمشان که گلهشان مشخص باشد. رنگ من هم میگفت که این دخترک متعلق به گلهی اول/زرد میباشد، این هم از آدرسمان که وقت چرا در حیاط مدرسه گم و گور نشویم. جوراب سفید سوپر دخترانهای که دور ساق پایش یک توردوزی عظیم الجثه پف پفی داشت را هم هنهن کنان پا کردم. یادم هست که بابا میگفت دخترجان اول جوراب را پا میکنند بعد مابقی لباسها را. زیاد حرفش را نفهمیدم که چرا و اینها، فقط شنیدمش همین. کمتر پیش میآمد به حرفی که میشنیدم گوش کنم و انجامش دهم مگر اینکه با منطق نصفه نیمهی خودم جور میآمد. که خب صد البته اینکه جوراب کوفتی را باید با چه ترتیبی و دقیقهی چندم از پروسهی لباس پوشیدن به پا کرد، اساساً فرقی و اهمیتی برایم نداشت.
یادم هست مامان و بابا به نوبت برایم کره پنیر لقمه میکردند و به اصرار چای شیرین به خوردم میدادند. هیچوقت صبحانهخور خوبی نبودهام. اصلاً این وعده غذایی حوصلهام را سر میبرد و به نظرم اتلاف وقتی بیش نیست مگر اینکه پای ساندویچ سوسیسی چیزی که هیجان انگیز باشد در میان بیاید وگرنه مربا و پنیر و گردوی سرد و خشک، سر صبح حالم را به هم میزند.
یادم هست مامان و بابا به نوبت برایم کره پنیر لقمه میکردند و به اصرار چای شیرین به خوردم میدادند. هیچوقت صبحانهخور خوبی نبودهام. اصلاً این وعده غذایی حوصلهام را سر میبرد و به نظرم اتلاف وقتی بیش نیست مگر اینکه پای ساندویچ سوسیسی چیزی که هیجان انگیز باشد در میان بیاید وگرنه مربا و پنیر و گردوی سرد و خشک، سر صبح حالم را به هم میزند.
مامان آماده بود. بابا هم. دم در ایستاده بودند. اما من که موضوع اصلی بودم هنوز داشتم نمیدانم به چه دلیل دور خودم میچرخیدم. دنبال چه بودم که 16 بار بین اتاقم و آشپزخانه و دستشویی و حال و دم در و باز اتاقم بدو بدو طی مسیر کردم، یادم نیست. شاید مثلاً یک مداد تراش صورتی یا یک تل پاپیوندار ناقابل، البته از شما چه پنهان دلم هم پیچ غریبی میزد برای خودش، دستشویی را بگذارید به پای همان.
من و مامان ازماشین بابا دو تایی پیاده شدیم.دبستان دخترانهی رازی. خیابان ولیعصر روبهروی استخرارکیده و پیتزا شهرام. غلغله بود. دریایی از ماشین و مامانهای جوان و دخترکهای یک وجبی با مقنعههای چپ و چوله. مامان دستم را گرفته بود و با زحمت از در اصلی وارد محوطهی بزرگ مدرسه شدیم. یک راه طولانی رفتیم و بازهم از درهای آهنی سبزی که بیشباهت به در زندان نبود وارد حیاط اصلی مدرسه شدیم. دلهره داشتم خوب یادم هست. تا چشم کار میکرد دختر بچه بود که با لباسهای شبیه من، مثل مولکولهای آوارهی یک مایع غلیظ اینور آنور میرفتند. حتی به گمانم به هم میخوردند و تغییر مسیر میدادند. قسمت کلاس اولیها نزدیکترین نقطه به درب ورودی بود که اتفاقاً به ازای هر یک جانور دوپای هم سایز من یک عدد مادر هم ایستاده بود. مثل بچه کوالا چسبیده بودم به مانتوی مامان. صدا به صدا نمیرسید. از پایین صحنهی دنبال صف گشتن و سوال کردنهای مامان را کم و بیش زیر نظر داشتم تا اینکه بالاخره جایی ایستادیم. مامان گفت صف کلاست اینجاست دخترم،فکر میکرد برایم مهم است؟ حرفش تمام نشده بود، نمیدانم چه شد که یکهو چیزی عین بختک گلویم را خفت کرد، درد داشت. حالا میدانم که یک بغض سنگین بود آن چیز.خوب یادم هست که احساس کردم نزدیک است مامان را، بابا را، خانه را، رو بالشی گلدارم را، بچه گربههایم را و مداد رنگیهایم و نقاشی نیمه کارهی روی تختم را و عروسکم، گلی را برای همیشه از دست بدهم. جایی از دلم، یک چیزی داشت میلرزید. دست مامان را سفت تر چسبیدم. در آن هیاهوی ترسناک دیدم کسی مرا با انگشت نشان میدهد و میگوید "ببین چه دختر خوبی، اصلاً گریه نمیکنه"...نگاهم از سر انگشت منحرف شد به موجود کوچکی که از خودم هم کوچکتر بود. مژههایش خیس خیس بودند و بهم چسبیده. لبهایش ورچیده. تمرکزم از آنهمه صدا جلب شد به هق هق بلند و از ته دلش. حرف مادرش که تمام شد، بغضش بیشتر شکست انگار. حالا دیگر رسما ضجه میزد و گولههای درشت و گرد اشک با سرعت و شدت از چشمهایش بیرون میریختند. با دهان نیمه باز این صحنه را نگاه میکردم که دیدم انگشتهای مادران دیگری هم بیرحمانه به طرفم نشانه رفتهاند. "ببین چه دختر قویای. هیچ گریه نمیکنه". شده بودم اسطورهی صف کلاس اولیها. دور تا دورم موجودات نخودچی مانندی بودند مثل خودم که با تمام سلولهای وجودیشان زار میزدند و مادرانشان من را نشانشان میدادند. گیج بودم. انگار برای سلاخی آورده بودندمان. مامان هم انگار به شجاعت من افتخار کرده باشد تا کمر خم شد که: " آفرین دخترگلم. پس من دیگه میرم تا ظهر که بیام دنبالت". بوسیدتم. جملهاش هنوز در هوا جاری بود که من به کل یخ کردم لرزم گرفت. غریبیام آمد. وحشت. چه باد سردی میآمد آن روز. اَه مقنعه داشت خفهام میکرد. دلم مثل ماشین لباسشوییمان پیچ میزد. نفسم تنگ شده بود. نزدیک بود بالا بیاورم. کف دستهای کوچکم خیس عرق شد. مامان پیروزمندانه از مادران دیگر خداحافظی کرد، سرم را از روی مقنعه لعنتی نوازش کرد و به سمت در رفت. صحنهی دور شدنش هنوز یادم هست. مثل همان خوابی بود که هاچ زنبور عسل یا آن دخترک بدبخت نِل میدید. همان که مادرش در فضایی خاکستری میگفت خداحافظ و دور میشد و هیچ هم به فریاد های "مامان...مامان نرو" بچهی فلک زدهاش توجه نمیکرد. خب آدمها همینجوری مادرشان را از دست میدهند دیگر. احساس کردم تمام شد. مامان برای همیشه رفت. مرگ را به دو چشم خودم دیدم. آمدم عر مبسوطی بزنم دیدم هنوز همه دوروبرم دارند مرا نشان میدهند که عجب دختر قویایست. حتی مادرش هم رفت و او محکم سر صف ایستاده. لعنت. از همان موقع این قوی بودن و استحکام و غرور و سایر مخلفات را چپاندند در پاچهی ما. در چنان رو دروایسی قرارم دادند که تمام آن روز مثل مجسمهای از سنگ خارا، جیک نزدم. دلم خون بود اما، و گریهام دم در چشمانم آمادهی انفجار.
من و مامان ازماشین بابا دو تایی پیاده شدیم.دبستان دخترانهی رازی. خیابان ولیعصر روبهروی استخرارکیده و پیتزا شهرام. غلغله بود. دریایی از ماشین و مامانهای جوان و دخترکهای یک وجبی با مقنعههای چپ و چوله. مامان دستم را گرفته بود و با زحمت از در اصلی وارد محوطهی بزرگ مدرسه شدیم. یک راه طولانی رفتیم و بازهم از درهای آهنی سبزی که بیشباهت به در زندان نبود وارد حیاط اصلی مدرسه شدیم. دلهره داشتم خوب یادم هست. تا چشم کار میکرد دختر بچه بود که با لباسهای شبیه من، مثل مولکولهای آوارهی یک مایع غلیظ اینور آنور میرفتند. حتی به گمانم به هم میخوردند و تغییر مسیر میدادند. قسمت کلاس اولیها نزدیکترین نقطه به درب ورودی بود که اتفاقاً به ازای هر یک جانور دوپای هم سایز من یک عدد مادر هم ایستاده بود. مثل بچه کوالا چسبیده بودم به مانتوی مامان. صدا به صدا نمیرسید. از پایین صحنهی دنبال صف گشتن و سوال کردنهای مامان را کم و بیش زیر نظر داشتم تا اینکه بالاخره جایی ایستادیم. مامان گفت صف کلاست اینجاست دخترم،فکر میکرد برایم مهم است؟ حرفش تمام نشده بود، نمیدانم چه شد که یکهو چیزی عین بختک گلویم را خفت کرد، درد داشت. حالا میدانم که یک بغض سنگین بود آن چیز.خوب یادم هست که احساس کردم نزدیک است مامان را، بابا را، خانه را، رو بالشی گلدارم را، بچه گربههایم را و مداد رنگیهایم و نقاشی نیمه کارهی روی تختم را و عروسکم، گلی را برای همیشه از دست بدهم. جایی از دلم، یک چیزی داشت میلرزید. دست مامان را سفت تر چسبیدم. در آن هیاهوی ترسناک دیدم کسی مرا با انگشت نشان میدهد و میگوید "ببین چه دختر خوبی، اصلاً گریه نمیکنه"...نگاهم از سر انگشت منحرف شد به موجود کوچکی که از خودم هم کوچکتر بود. مژههایش خیس خیس بودند و بهم چسبیده. لبهایش ورچیده. تمرکزم از آنهمه صدا جلب شد به هق هق بلند و از ته دلش. حرف مادرش که تمام شد، بغضش بیشتر شکست انگار. حالا دیگر رسما ضجه میزد و گولههای درشت و گرد اشک با سرعت و شدت از چشمهایش بیرون میریختند. با دهان نیمه باز این صحنه را نگاه میکردم که دیدم انگشتهای مادران دیگری هم بیرحمانه به طرفم نشانه رفتهاند. "ببین چه دختر قویای. هیچ گریه نمیکنه". شده بودم اسطورهی صف کلاس اولیها. دور تا دورم موجودات نخودچی مانندی بودند مثل خودم که با تمام سلولهای وجودیشان زار میزدند و مادرانشان من را نشانشان میدادند. گیج بودم. انگار برای سلاخی آورده بودندمان. مامان هم انگار به شجاعت من افتخار کرده باشد تا کمر خم شد که: " آفرین دخترگلم. پس من دیگه میرم تا ظهر که بیام دنبالت". بوسیدتم. جملهاش هنوز در هوا جاری بود که من به کل یخ کردم لرزم گرفت. غریبیام آمد. وحشت. چه باد سردی میآمد آن روز. اَه مقنعه داشت خفهام میکرد. دلم مثل ماشین لباسشوییمان پیچ میزد. نفسم تنگ شده بود. نزدیک بود بالا بیاورم. کف دستهای کوچکم خیس عرق شد. مامان پیروزمندانه از مادران دیگر خداحافظی کرد، سرم را از روی مقنعه لعنتی نوازش کرد و به سمت در رفت. صحنهی دور شدنش هنوز یادم هست. مثل همان خوابی بود که هاچ زنبور عسل یا آن دخترک بدبخت نِل میدید. همان که مادرش در فضایی خاکستری میگفت خداحافظ و دور میشد و هیچ هم به فریاد های "مامان...مامان نرو" بچهی فلک زدهاش توجه نمیکرد. خب آدمها همینجوری مادرشان را از دست میدهند دیگر. احساس کردم تمام شد. مامان برای همیشه رفت. مرگ را به دو چشم خودم دیدم. آمدم عر مبسوطی بزنم دیدم هنوز همه دوروبرم دارند مرا نشان میدهند که عجب دختر قویایست. حتی مادرش هم رفت و او محکم سر صف ایستاده. لعنت. از همان موقع این قوی بودن و استحکام و غرور و سایر مخلفات را چپاندند در پاچهی ما. در چنان رو دروایسی قرارم دادند که تمام آن روز مثل مجسمهای از سنگ خارا، جیک نزدم. دلم خون بود اما، و گریهام دم در چشمانم آمادهی انفجار.
خانه که رفتم ماکارونی داشتیم با کچاپ و نوشابهی نارنجی به افتخار اولین روز مدرسهی من. پفک و بستنی هم برای بعدش بود. مامان برای بابا از استقامت من تعریف میکرد و چیزی در باب اینکه جفتشان به من افتخار میکنند و الخ. باز هم سفت خودم را نگه داشتم. ساعت 7 شب با بدرقه بوس و بغل مامان و بابا رفتم در تخت. در اتاق را که تا نیمه بستند و تاریکی که اتاق را فرا گرفت و مطمئن شدم دیگر مظهر شجاعت برای کسی نیستم، اشکهایم را رها کردم که بریزند. در سکوت روی بالشم و کنار عروسک کهنهایم بریده بریده هق هق میکردم... آنقدر اشک ریختم که خوابم برد.
بیست و دو سال از آن روز میگذرد. من هنوزهم که هنوزه با جان کندن ویژهای صبحانه میخورم و از نوع سردش علیالخصوص نان غیر تازه و پنیر، فراریام. هنوز هم صبحها قبل از بیرون رفتن چندین بار خرچنگوار دور خودم میچرخم تا بساطم را هم بکشم و آخرش هم مدرسهام ( شما بخوانید کارم و دانشگاهم) دیرمیشود. همچنان جوراب را یا حتیالامکان نمیپوشم یا آخرین چیزیست که جلوی چارچوب در، درست قبل از پوشیدن کفشهایم با عجلهای وصف ناشدنی به پا میکنم ( سلام پدر!). و از همه مهمتر هنوز که هنوزه انواع و اقسام بغضهای مرد افکن را تا خود تخت، تا خود بالش، تا خود تنهایی، در هزارتوی مخفیِ جانم و جسمم و دلم نگه میدارم و فقط نیمهشب وقتی کسی نفهمد و نبیند و نشنود، اشکهای بینوا را از بند آزاد میکنم و آنقدر میبارم تا خوابم ببرد...
بیست و دو سال از آن روز میگذرد. من هنوزهم که هنوزه با جان کندن ویژهای صبحانه میخورم و از نوع سردش علیالخصوص نان غیر تازه و پنیر، فراریام. هنوز هم صبحها قبل از بیرون رفتن چندین بار خرچنگوار دور خودم میچرخم تا بساطم را هم بکشم و آخرش هم مدرسهام ( شما بخوانید کارم و دانشگاهم) دیرمیشود. همچنان جوراب را یا حتیالامکان نمیپوشم یا آخرین چیزیست که جلوی چارچوب در، درست قبل از پوشیدن کفشهایم با عجلهای وصف ناشدنی به پا میکنم ( سلام پدر!). و از همه مهمتر هنوز که هنوزه انواع و اقسام بغضهای مرد افکن را تا خود تخت، تا خود بالش، تا خود تنهایی، در هزارتوی مخفیِ جانم و جسمم و دلم نگه میدارم و فقط نیمهشب وقتی کسی نفهمد و نبیند و نشنود، اشکهای بینوا را از بند آزاد میکنم و آنقدر میبارم تا خوابم ببرد...
manam ziad gerye mikonam va injoori aroom misham vali moghe khab ta mitooni inkaro nakon, cheshmaye khoshgelet kharab mishe:)
پاسخحذفآخی...
پاسخحذف:)
اولین روزها در هر کاری همیشه به یاد ماندنی و خاطره انگیز هستند
پاسخحذفمنو دو سال قبل از رفتن به مدرسه فرستادند مهد کودک ولی اونقدر گریه کردم که نزدیک بود سیل اشک هام اونجا رو مثل سیل پاکستان با خاک کوچه یکسان کنه برای همین هم اونسال بی خیال شدند و دست از سرم برداشتند ولی سال بعدش فرستادند کودکستانی که کنار یک مدرسه ابتدایی قرار داشت ، باز هم همون داستان وسیل اشک و آه وناله تکرار شد ولی این بار مقاومت کردند و بی خیال نشدند ، یادمه تا نیمه های سال توی صف صبحگاه کودکستانی ها نمی ایستادم و توی صف کلاسهای بالاتر که یکی از بچه های فامیل اونجا بودمی ایستادم تا کم کم برام محیط عادی شد ، در عوض سال بعد که می خواستم برم کلاس اول دیگه مشکلی نبود و حتی یادمه خودم تنها رفتم مدرسه ای که نزدیک خونمون بود .
وامروز بعد از سال ها باز هم یه روز اولی در پیش دارم اما نه بعنوان دانش آموز و دانشجو بلکه بعنوان معلم که در نوع خودش یه خورده استرس و نگرانی در من ایجاد کرده ولی مطمئنم که این روز اول هم مثل روز های اول گذشته روزی خاطره انگیزی خواهد بود
ای وای...تو درست بشو نیستی....از من یاد بگیر...اشکم لب مشکمه...هروقت خواستی بیا بغل خودم گریه کن....
پاسخحذفنمی توانم توصیف کنم که با چه لذتی خواندم،
پاسخحذفمخصوصا وقتی به این جمله رسیدم: بیست و دو سال از آن روز می گذرد...
باز همان ضربه ناب بازگشت به عقب و تماشای گذشته های گرد گرفته و افتادن رخوت به تن و روحمان.
هیچ چیز برایم لذت بخش تر از مرور گذشته نیست در حالیکه در وان پر از آب داغ حمام بخار گرفته لیوان غول پیکری آب انار خنک به دست گرفته ام و از نوشیدن جرعه جرعه اش لذت می برم...
خوشگل نوشتی.
پاسخحذفمن واقعا خوشحالم که دیگه مجبور نیستم مدرسه برم، حتا دانشگاه، باور کن.