ما از کجا باید می‌دانستیم زندگی روی دیگری هم دارد... به ما یاد نداده بودند.  فقط گفته بودند این زندگی‌ست نگفته بودند چه چیز،  زندگی نیست. ما خیال کردیم زندگی همین یک  بودن را دارد که سرش را می‌گیریم و می‌رویم تا ته‌اش. ما که بلد نبودیم نبودن را، نماندن را، نخواستن را.  ما نقاشی می‌کشیدیم که همیشه درآسمان آبی‌اش خورشید خانومی بود و سه تکه ابر سفید و یک پروانه‌ی خال‌خال کوچک و چمن سبز چمنی و درختان سیب درشت سرخ. ما از پرندگان فقط گنجشک را می‌شناختیم و یاکریم را، از غذایشان ارزن را. چه می‌دانستیم کرکسی هست و لاشخورنامی که فرسنگها از دانه خوردن و ارزن توک زدن فاصله دارند. ما جاده را می‌کشیدیم که در آن برویم تا برسیم. ما برای رفتن و نرسیدن، برای رفتن و دورشدن و غریب ماندن جاده‌ای را بلد نبودیم. ما هیچ وقت طوفان را نقاشی نکرده بودیم، رگبار و کولاک هم بر تن  سفید  کاغذ دیده نمی‌شدند حتی اگر بلد بودیم کشیدن‌شان را. ما که سر وته رویاهای‌مان دریاچه‌ای آرام بود و کلبه‌ای دودکش دار و شنل قرمزی و مادربزرگی با مهمانان نا خوانده‌اش از کجا باید می‌فهمیدم که زخم هم هست، شکستن هم هست. چه می‌دانستیم شکنجه و غربت و مرگ هم هست؟ چرا این‌ها را قبل از بزرگ شدن به ما یاد نداده بودند نقاشی کنیم...

۶ نظر:

  1. از کجا باید می‌فهمیدم که زخم هم هست،{ و اینقدر هم دردناک است} شکستن هم هست{و این قدر بی صداست و دردآور ، و لبریز از سکوت}. چه می‌دانستیم شکنجه و غربت و مرگ هم هست؟ و انقدر واضح و عیان است که تمام کودکی های مان را - کودکی های من را به باد می دهد- آنقدر از آن دور می شوم که شاید... سال ها بعد در وبلاگ نیک ناز آن را پیدا کنم...

    پاسخحذف
  2. به‌به! چطوری آکو؟
    شرمنده اگر این نوشته زیادی بهم ریختگی ذهنی به ارمغان آورده برات:)

    پاسخحذف
  3. بد ترش اینه که بعد از این که فهمیدی زندگی یک روی دیگر هم داره، تازه بفهمی که گم شدی و ندونی کدام طرفی باید بری و بدونی کاملا هم بیداری

    پاسخحذف
  4. thats life ... thats part of growing up .. well emotionally thought ..
    ..
    all we can do is just learn about our mistakes and move on ...
    dont be so harsh on yourself my dear
    ..
    as most aussie say" life is too short for shit .. so move on .. enjoy it .. that's what I do
    ..
    cheerz

    پاسخحذف
  5. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

    پاسخحذف
  6. خوبم نیک ناز خانوم
    نه! دوس دارم این نوشته ها رو، این جور آشفتگی های خود خواسته رو هم دوس دارم،
    یه متنی داشتم که هیچ وقت ننوشتمش،
    داستانش اینه که پشت کوچه های بچگی؛ پشت اون خیابونا و کوچه هایی که توش دوچرخه سواری هامو کردم، دقیقا اون ور این خیابون، شده کوچه سربازی... خیلی تلخه نه؟
    صبح ها که جیم می زنم برم یه صبحونه بخورم، از جلو همون خونه رد می شم و می رم همون سوپر مارکته چیز می خرم و بعدش با کلی بغض سنگین بر می گردم..

    پاسخحذف