I Need A GhostWriter

اولین فیلمی که از رومن پولانسکی دیدم را خوب یادم هست. از بس‌که چهل تکه دیدم‌ش. Rosemary's Baby از آن دسته فیلم‌های ممنوعه‌ی جناب برادرجان بود که قبلاً توصیف‌شان را در پستی کرده بودم. از معدود دستاوردها و افتخارات مهم زندگی‌ام این است که موفق شدم با شجاعتی بی‌بدیل این فیلم را در سنین 13-14 سالگی به شکل اپیزودهای حدوداً ده دقیقه‌ای با فلاکت و تن‌لرزان خاصی در اندک وقت‌های خالی بودن خانه تماشا کنم. اگر اغراق نباشد به گمانم 10 ماهی طول کشید تا همه‌ی فیلم را در آن ویدیوی سونی بتاماکس با موفقیت ببینم. فیلم عجیبی بود. میا فارو را دوست داشتم. داستانش برایم جذاب بود، تفکر برانگیز و نو. مقادیر زیادی ترس هم داشتم سر آن صحنه‌هایی که زن تازه فارغ شده‌ی بیچاره درراهروی خانه‌ای که کمدهایش به آپارتمان‌های مجاور راه داشت با یک چاقو در دست راه می‌رفت و موسیقی بلند و کوبنده‌ و خشن کشیده می‌شد بر فضای نیمه تاریک و مضطرب فیلم. چیزی که از آن فیلم سالهای سال است در ذهنم به یاد می‌آورم، موسیقی آخرین صحنه‌ی فیلم بود اثر کریستف کومِدا که به شکل مشکوکی همان سال 1969 در یک تصادف کشته شد. ضرب‌آهنگی پر ایجاز از جایی که زن بی‌نوا، بالاخره نوزادش را در گهواره‌ی سیاه دید، شروع شد...لا لا لا لا، لالا... و با حرکت دوربین به سمت پنجره‌ای رو به شهرنیویورک و خانه‌های بی‌شمارش ادامه پیدا کرد. بی‌نظیر بود این بسط دادن بصری داستانِ سیاه به همه مردمان شهر. بعدها Frantic را دیدم از پولانسکی وDeath&Maiden را و Bitter Moon وThe Pianist.

اما نقطه‌ی عطف پولانسکی بازی‌ام دیشب بود که برای اولین بار فیلمی از او را بدون بدبختی زمان‌های دور، این بار بر پرده‌ی سینما تماشا کردم. The Ghost Writer. این مرد، رومن را می‌گویم، توانایی عجیبی در تکان‌دهنده ساختن آخرین صحنه‌ی فیلم دارد. باز هم دقیقاً در آخرین ثانیه‌ی قبل از تیتراژ پایانی میخ‌کوب شدم.

فیلم طبیعتاً روایت یک GhostWriter است. دیده‌اید که این آدمهای مشهور و نیمه مشهور دنیا زرت و زرت کتاب می‌نویسند از خاطراتشان و زندگی‌نامه‌شان آنهم به چه ضخامت و با چه سبک و ساختاری و جلال و شکوهی و...آدم می‌ماند که مثلاً یک بکسور که تمام عمرش را کتک زده و مشت در وسط پیشانی‌اش خورده، یک مدل لباس که روزگارش به کَت واک کردن و رژیم‌های هفت بیجار گذشته، یک آخوند مثل خلخالی که یک عمر دستور قتل‌عام صادر کرده، یا حتی یک ویکتوریا از نوع ملکه‌اش و یک پادشاه وزوزک و یک رئیس جمهور گیریم حسین اوباماشان را چه به نویسندگی و کتاب بیرون دادن‌های خوش‌نوشت و پرفروش و آنچنانی...بعد کاشف به عمل می‌آید که بله! یک نویسنده‌ی مزدبگیر بنده خدایی هست پشت صحنه که هشت‌اش گرو نه‌اش است و هیچوقت هم ازش نامی به جا نخواهد ماند اما اوست که این کتاب را برای این دوستان کله گنده و معروف دنیا می‌نویسد و آنها هم به نام خودشان بیرون‌اش می‌دهند. آن نویسنده‌ی نگون‌بخت گمنام، ملقب است به گوست رایتر یا من ترجمه‌اش می‌کنم نویسنده‌ی بدل که ظاهراً یک شغل تمام وقت هم هست. خداییش این هم از آن شغل‌هاست که آدمیزاد نه دنیا دارد ازش نه آخرت درست و حسابی.

این صحنه از فیلم رو بسیار دوست داشتم

داستان فیلم در یک جزیره‌ی به غایت مخوف در آمریکا با مناظرعجیب از دریای یک‌بند طوفانی و باران‌های نفس‌گیر و علفزارهای کش‌آمده در باد و صخره‌های خشن می‌گذرد. از آنجایی که داستان در مورد نخست وزیرانگلستان است و همسرش و نویسنده‌اش و همگی با لهجه های بریتیش غلیظ خرکی محاوره می‌کنند و پاره‌ای دیگر از المان‌های داستانی پیچیده و حیرت آور هم پی درپی بر صورت تماشاگر سیلی می‌زند، به شدت یاد سریالی افتادم که تلویزیون خودمان سالها پیش پخش می‌کرد به اسم خانه‌ی پوشالی ( اسم اصلی‌اش هست House Of Cards البته!) همان که آب دهان‌مان خشک می‌شد در طول هر قسمت‌ش و در آخر هم با رنگی پریده و زبانی گس بر تیتراژ پایانی خیره می‌ماندیم تا پدر جان کانال را برایمان عوض کند...
تعلیق، پر رنگ‌ترین عنصر ابتدا تا انتهای فیلم بود که به عقیده‌ی من خوب هم از آب در آمده بود. اصلی‌ترین رموز داستان را تا آخرین لحظاتش نخواهید فهمید و این همان چیزی‌ست که فیلمی در ژانر Thriller را خوش‌ساخت می‌کند و دیدنی. یخ‌بستگی موجودات سیاستمدار انگلیسی تبار را بازیها به خوبی درآورده بودند. کادربندی ها و کلوزآپ ها تاثیرگذار بودند و منطقی. در مجموع فیلم را دوست داشتم اگرچه نه به اندازه‌ی کارهای قبلی پولانسکی.
اعتراف اینکه، راستش هنوز هم تکه‌هایی از فیلم را در حال هضم کردن قطره‌ای هستم. بی‌هوا گوشه هایی از تصاویر پازل گونه‌ی داستان را یادم می‌آید و تازه دوزاری کج و کوله و پیراشکی مانندم دیلینگی می‌کند و نرم می‌افتد که اووووه پس اینطور‍!

۱ نظر:

  1. پولانسکی رو دوست دارم و عشقش رو به عوالم غریب و واقع گرایی.

    پاسخحذف