تازه که به این دنیا آمده بودیم اگر درد داشتیم، گریه میکردیم. آنوقت کسی زود بغلمان میکرد، میبوسید، جور خوبی نوازشمان میکرد. پس چرا دیگر وقت گریه کسی زود بغلش را باز نمیکند برایمان؟ ما از کجا باید میدانستیم که این طور روزی هم میرسد که هیچکس برای این همه قطرهی اشکمان تره هم خرد نمیکند... ما چه میدانستیم زمین خوردنهایمان گردن خودمان است، زخمهایمان هم...باید به ما میگفتند...این انصاف نبود.
چون فکر می کنن دیگه بزرگ شدیم.
پاسخحذفدر این که دنیای آدم بزرگ ها دنیای غریبیه شکی نیست
پاسخحذفحتی اون های که به ظاهر دست نوازش و آغوشی گرم برای چنین مواقعی دارند در درونشون تنهایی هست که یه موقع هایی میاد سراغشون
اصلا به نظر من همه آدم ها یه روزی تنها میشن و یا تنهایی رو تجربه می کنند
تنهایی ،تنهایی،تنهایی ...خوب لمسش کردم و به جرات می تونم بگم نوشته ها از توصیفش ناتوانند
در مورد اینکه چرا به ما نگفته بودند....
پاسخحذفباید خوب فکر کرد ، شاید گفته بودند و ما نشنیده بودیم
آخه یه موقع هایی هست که آدمی زاد تا سرش به سنگ نخوره هیچ حرفی رو از هیچ کسی قبول نمی کنه حتی عزیز ترین هاش در زندگی
اگه اون اشک ها واسه خوردن سر به سنگ یا زمین خوردن باشه بهتر در تنهایی ریخته بشه و کسی براش تره خورد نکنه
:)
پاسخحذفاگه گفته بودن که خر نمیشدیم پاشیم بیاییم این دنیا...
پاسخحذفبیچاره من! طفلکی منی که اینو هیچ وقت هم ندیدم، ندیده بودم، اصلا خبری از این حرفا نبود... می گفتن بچه لوس بار می آد، بزار گریه کنه... و از این جور حرفا
پاسخحذفشاید یه کم باور کردنش سخت باشه...اما همه اونا باعث شد الآن سال تا سال کسی رو که نمی بینم، دلم براش تنگی نمی شه، از اون نزدیک ترین ها گرفته تا دور دورا مثل عمو و عمه...
مسخره ست نه؟