پله پله تا ملاقات خدا

ک**س خُل شدن هم حتی، مدل‌های مختلف داره. از بیسیک تا پیشرفته.  اگه پشت کارت خوب باشه و به اندازه‌ی کافی بلاهای بشری و زمینی و آسمونی سرت بیاد می‌شه به درجه‌ی استادی هم رسید توش.
اینکه خیلی روزا  زرت زرت(صبح و عصر و شب هم نداره) هی بغض کنی هی قورتش بدی... اون باز زبون نفهمی کنه بیاد بالا گلوت رو ببنده، باز تو قورتش بدی و این بازی لوس بی‌مزه هی کِش بیاد، بازهم و بازهم... تا یه جایی که دیگه تو از رو بری، بذاری بغض احمق راحت باشه  از گلوت بیاد بره تو چشمات، قرمز و خیس و داغون‌شون کنه بعد به شکل اشک جاده باز کنه رو گونه‌هات... اینکه هی به اینو اون پناه ببری حالا هرننه قمر و خدیجه خانوم بی‌ربط و باربطی که می‌خواد باشه  واسه‌شون حرف‌های صد من یه غاز از گذشته و حال و آینده بزنی که ازشون تاییدهای به درد نخور بشنوی غافل از اینکه اونا خودشون گیج‌تر و ملنگ‌تر و سرگردون‌تر از خودت‌ هستن تو این روزگار... اینکه قایم شی تو اتاقت همون‌جا دفن کنی خودتو یه هفته، غذا نخوری، مرتاض بشی، دنده‌هات بزنه بیرون،  به سی و دو روش مختلف خودکشی فکر کنی،‌ تو رویاهات جنازه‌ی مظلوم خودتو ببینی که از طبقه‌ی هشتم افتاده پایین و بعدش بری تو فاز اینکه چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو؟ خبر مرگ تو را با او چه کس خواهد داد رو مجسم کنی و ته ته مرثیه سرایی واسه خودت بشه اینکه کاشکی می دیدم شانه بالازدنت را بی قید، دلت واسه خود مظلومت بسوزه اساسی و اشک تو چشمات حلقه بزنه... بعد از ناکجاآباد ذهنت بی‌هوا قیافه‌ی مرگ‌زده‌ی مامان بابات بعد از سقوط تو بیاد جلوی چشمت، لعنت غلیظی بفرستی به اینکه چرا یتیم نیستی یا از اول لای یه بقچه‌ی توری تو یه سبد چوبی سر راهی نبودی که لااقل امروز اگه عشقت کشید سرتو بکوبی به دیوار تا بمیری،‌ راحت و بی‌دغدغه بکوبی، بمیری.
اینکه طولانی مدت با تختت ازدواج کنی جوری که با هیچ حکم طلاقی و چک و لگدی و جرثقیل چندین تُنی‌ای نشه ازش جدات کرد، کل ثمره‌ی ازدواج‌ت هم شمردن مولکول‌های سقف باشه به حالت طاق باز. اینکه یهو یه روز یه جا در عین شادمانی بی‌سبب با دوستان در کمال بی‌ربطی منفجربشی  بشینی زمین جمع بشی تو خودت و عر بزنی، عر زدنی... از اون ضجه‌ها و اشک ریزونا و به خود لرزیدن‌ها که جونت از تو چشمات و دماغ دهنت بزنه بیرون و آخرش از فرط خستگی بیهوش بشی.
اینکه در حد و اندازه‌های اگزوز اون اتوبوس بنز قدیمی‌های تهران دود سیگارو کوفت و زهرمار بفرستی به ریه‌های بدبخت بیچاره‌ت. اینکه اینکه اینکه...

گفتم که مدلای زیادی داره.

اما حسابی که آبدیده شدی و چند سال همه‌ جور آتیشی افتاد به جون‌ت و زندگیت و آرزوهات تا بلکه حریر نازک و آسیب‌پذیر رویاهای بی‌گناهتو بسوزونه خاکستر کنه و بده به دست باد...اگه دووم آوردی و نمردی و تیمارستانی نشدی، اونوقت به یه درجه‌ی خاصی از ک**س خُلی می‌رسی که واسه خودش عالمی داره.

اینجوری که مثه من، بعد از کار میری نزدیک صد دلار جعفری و گشنیز و قارچ جنگلی سیاه و کلم قرمز خوش‌رنگ و فلفل چیلی  و فلفل سه رنگ دلمه‌ای و بامیه‌های بند انگشتی و هندونه آبدار سرخ و پرتقال تو قرمز و هویج با سبزینگی‌ش و پیازچه‌های کشیده‌ی ظریف و براق و لیمو ترش طلایی و انار دوست‌داشتنی و سیب زمینی صورتی رنگ و زنجبیل تازه و خیارارگانیک و گوجه فرنگی‌های خوشه‌ای و پفک و آلوچه و آب میوه‌‌ و راسته‌ی بره وشاه میگو و ماست چکیده‌ی یونانی و چغندرقند و زیتون پرورده‌‌ی مکزیکی و سیر اسپانیایی و برگ‌های تازه‌ی رزماری می‌خری، بعد همشو یا علی گویان به مانند قاطری که از اول از همون روز ازل بدون « الستُ برَبک» پرسیدن، واسه بارکشی به دنیا اومده، خوشحال و خندان بی یونجه‌ای و شبدری که واست انگیزه‌ی حرکت باشه، همچین قربت الی‌الله خِرکش می‌کنی میاری خونه. لباس در نیاورده یه موسیقی ملایم فرانسوی رو روشن می‌کنی، تو یه ظرف پیرکس دردار گوشت بره‌‌ای رو که خریدی می‌خوابونی تو ماست و لیمو و پیاز و برگ بو و کمی شراب قرمز شیراز و فلفل سبز ورقه شده و روغن زیتون خالص ایتالیایی، می‌چپونیش تو یخچال واسه دو روز دیگه‌ت. بعد چون به شدت هوس لبوی داغ و عنابی رنگ بازار تجریش کردی، برای اولین بار تو زندگیت دست به کار پختن چغندر می‌شی و با خودت عهد می‌بندی یه چیزی از آب در بیاد که قابل رقابت با نمونه‌های عرضه شده توسط دست‌فروش‌های خیابونای تهران باشه. نه که درجه‌ی دکترای مجنونیت داری، همون لحظه ویرت می‌گیره که ته چین مرغ مجلسی درست کنی. فیله مرغ می‌ذاری بپزه، ترکیب ماست و زعفرون و تخم مرغ ته‌دیگ رو همگام با آهنگ هم می‌زنی و آماده می‌کنی، برنج خیس می‌کنی،  یهو یادت میاد  ئه ئه ئه چند روزه گردگیری نکردی، عین فرفره میوفتی به تمیزکردن میز و مبل و درو دیوار، حین گردگیری به لبوها سر می‌زنی چشمت که به رنگ آب لبو میوفته دلت چای میوه‌های جنگلی سرخ می‌خواد واسه بعد از شام، قوری و بساطش رو آماده می‌کنی که به موقع دم کنی‌ش، ظرف‌های شسته شده‌ی دیشب و جابه جا می‌کنی، بقیه خریدها رو هم، کلاً هر آنچه کار نکرده داشتی و داری رو با شتابی مثال زدنی و دیوانه وار به انجام می‌رسونی. یهو دلت بی رودرواسی  میگه هی رفیق آلوچه می‌خوام، عین همون روزای دبستان تخس می‌شی، گوشه‌ی سمت راست کیسه‌ی آلوچه رو با دندون سوراخ می‌کنی، با دست فشار میدی، یه کمی سق می‌زنی، طعم ترش و شورش می‌پیچه تو تنت و بلند بلند و سرخوشانه (درست برخلاف متن غمگین آهنگ)  با لارا فابین  می‌خونی !Je  Suis Malade سبزی‌ها رو می‌شوری، قارچ‌ها رو میوه‌ها رو، انار دون می‌کنی می‌ریزی تو کاسه‌ی لاجوردی که مامان با وسواس برای جهیزیه‌ت گرفته بود ...همونطور آوازخون و نم‌نمک رقص کنان میری حموم، با موهای خیسی که مجعد شده و سنگینی‌ش روی بازوها و گردنت بهت حس خوبی می‌ده میای سر گاز، ای بابا هنوز لبوهات آخ نگفتن مصمم تر می‌شی که اگه شده تا خود صبح به پاشون بشینی تا درست شن. مرغ پخته، برنج صاف می‌کنی، ته‌چین مرغی می‌سازی با دارچین و زعفرون و زرشک که خودت فک‌ت میوفته از این همه‌ عطر و رنگ و طعم خوش که خلق کردی. آماده که شد شمع روشن می‌کنی، بساط شامت رو تو بشقاب گل یاس می‌کشی، با سالاد کلم قرمز و جعفری تازه ومایونز و سرکه‌ی بالزامیک و آویشن میری توی بالکن رو به اقیانوس آرام که خیلی هم امشب آرومه، کنار شمعدونی‌های گل قرمزت لم می‌دی و شاهانه شام می‌خوری. خورشید دیگه تمام و کمال رفته تو دریا تا اونور دنیا به یه سری آدم دیگه صبح به خیر بگه، افق سرخ و گرُ  گرفته‌ست، منقلب و ملتهب عین اون روزها و فصل‌ها و سال‌های التهاب که من از سر گذروندم... هوا خنکای نرم بهاری داره، ماه داره اون بالای سرت بیرون میاد، چند تا ستاره هم یه کمی اینورتر، مرغای دریایی سبکِ سبک تو آسمون پرسه می‌زنن، چراغ خونه‌های شهر دارن دونه دونه روشن می‌شن...و تو به آرامشی که شب داره بی‌منت روی این سرزمین پهن می‌کنه نگاه می‌کنی، به نور کشتی چند طبقه‌ای که  از بندر دور شده خیره می‌شی و خوشحال از اینکه زنده موندی لبخند می‌زنی.   

۵ نظر:

  1. درجه ی کس خلیتمون شبیه همه گمونم. اگه بدونی چقدر با این پستت همذات پنداری کردم. همین دیروز بود که افتاده بودم به جون دیوارا و کف و کابینت ها و یخچال و اتاق خوابها و توالت و حمام و وای.. وقتی همه جا برق زد رفتم به قول تو یه شام شاهانه پختم و بعله. فقط ما اینجا اقیانوس آرام نداریم...

    پاسخحذف
  2. بدرقمه همذات و ...
    انگاری همه مثل همیم
    مرسی

    پاسخحذف
  3. دختر قلمت بی نظیره...

    پاسخحذف
  4. عجب متن خوشمزه ای بود نیک ناز
    رسما من بنده ی شکم در حین خوندن متن به تعدد آب دهنمو قورت دادم
    راستش زندگی یعنی همین به نظر من این نه تنها ک**س خلی نیست بلکه بخشی از زندگیست
    من هم دوران دانشجویی بعضی وقتها که حال داشتم همین جوری به خودم حال میدادم ولی اعتراف می کنم که کیفیتش خیلی از شما بایین تر بود

    پاسخحذف