در همین اطراف

اینجا هستم. مقابل شب. همین‌جا روبروی چراغ خیابان که باران در آغوش نورانی‌اش یک‌نفس می‌بارد. نگاه‌شان می‌کنم. هم‌آغوشی ‌آرامی‌ست،‌ تازه و نورانی و خیس. خیابان هم نجیبانه از کنارشان رد می‌شود، از دورها آمده‌ست و به دور دست می‌رود. انتهایش را نمی‌بینم،‌ فقط گم و گور شدنش را در افق نظاره می‌کنم. ماشین‌ها عبور ممتدی دارند، نمی‌غرند، چیزی نمی‌گویند، نمی‌خندند اصلاً هیچ صدایی ندارند. این ماشینهای امشب فقط می‌آیند، بی توقفی بی‌حرفی و حدیثی، می‌روند. به گمانم برای کشف مقصد جاده‌ست که اینچنین سمت و سویش را در سکوت یک شب باران‌خورده دنبال می‌کنند. آسمان بازی‌اش گرفته، شیطنت می‌کند حین بارش، همه‌مان را غافلگیر می‌کند و سراپا  نقره‌‌پوش می‌شود، فریاد می‌زند "نگاهم کنید"  تماشایش می‌کنم، عروس زیبایی‌ست این آسمان وسیع خوش‌اندام لوند...رعد و برق... این دو کلمه مرا به کودکی‌هایم می‌برند به ترس‌ها و هیجان‌های فصل کودکی... دوست‌شان دارم،  روزگار گذشته از عمرم را به تمامی دوست دارم، برایم عزیزند. امروزم را اما بیشتر دوست دارم انگار. من امروزی را در دستانم دارم که دیروز‌های خوب را در چنته‌ دارد و فرداهای ناشناخته اما آشنا را برای سرگرمی‌ام پنهان کرده‌ است. گاهی تاس می‌ریزم گاهی سکه می‌اندازم و نوبتم که شد فردایم را بازی می‌کنم. حدس زدن هم دارد این بازی" دیروز امروز فردا"، مثل گل یا پوچ می‌ماند هر از گاهی... عابری چتر به دست از میان نور گسترده‌ی چراغ بر سنگ‌فرش درخشان پیاده‌رو رد شد. آهاااااای... در این باران پر‌شکوه و سکوت خالص و شب شیشه‌ای و نورهای منقطع، به چه چیز فکر می‌کنی رهگذر؟

۲ نظر: