آدمها این روزها از ماندن، مینویسند. از نرفتن. درست همانطور که هرچه آدم میشناسم و میشناسیم، سالهاست بیوقفه از رفتن های بیهدف و باهدف حرف میزنند و سادهترش، به نماندن فکر میکنند. وضعیت این روزهای وبلاگستان شبیهسازی نه چندان منطقیست از یک جنبش اجتماعی که حالا چند صباحیست ضد جنبشش هم عضو گیری کرده و روشنگری میکند. یا سیاهِ سیاه یا سفید سفید. یا از دستهی اول هستیم یا هممرام و مسلک با گروه دوم. اینچنین مطلق نگاه کردنهایمان برای من یکی که دیگر تازگی ندارد، دستش رو شدهست و ماهیتش در عالم کوچک شخصی من به روشنی هویداست.
اما نمیفهمم چطور میشود ماندن را عریان کرد و در مقابل رفتنِ برهنه نشدهی ناشناخته نشاند و هنرمندانه در باب چرایی و چگونگی و برتری یکی بر دیگری گفت و نوشت و محکمهای را به نتیجه رساند؟ تا رفتنها را خطر کردنها را به جان نخریدهایم و از کیسهی لحظات عمر باارزش هزینهای بابت تجربهای نپرداختهایم، به استناد کدام ادله و به اعتبار کدام مشاهده و آگاهی از ماندن حرف میزنیم؟
اگر ماندهای، یعنی نشستهای و نشستن انرژی نیاز ندارد. ماندن اساساً گزینهی پیشفرض در سطوح اولیهی ذهن آدمهاست. همه چیز اینرسی دارد، تا وقتی جان نکندهای که حرکتی بکنی بیشک میمانی. در همان وضعیت اولیه که بودی، هستی و خواهی بود. درست در همان حوالی از همان سرزمینی که روزی روزگاری یکی ازاعضای آن دستهی معروف لکلکهای سفید، از آسمان جدا شد و توئه کوچکِ شکننده را پیچیده در بقچهی کتان سفید و تمیز جلوی در خانهای زمین گذاشت و رفت. میمانی در همان شهر در محاصرهی همان مرز. وقتی ماندنی شدی یعنی داری از قوانین بدیهی طبعیت پیروی میکنی. میتوانی پشت بند این ماندنت بگویی که من را در این خاک و در محدودهی این مرز زمین گذاشتهاند پس من این خاک را میپرستم و بیزارم از هر آنچه سرزمین غیر از اینجاست و هر آنچه آدمیزاد متعلق به خاکی جز این خاک است. اما اگر شبی، روزی، وقتی آگاهانه تصمیم گرفتی که داشتههای روزگار بیارادگی و کودکیات را، خُرده ریزههایی را که با زحمت زیاد درون حفرههای همان خاک یافتی و بردوش کشیدی و مورچهوار زخیره کردی و از آن بالاتر مردمانی که به جبر روزگار، خوب یا بد، خوشسرشت یا دیوسیرت، قدیس یا ابلیس بی آنکه نظرت را خواسته باشند جایی قبل از به دنیا آمدن منسوب به تو کردند و ارتباط جدانشدنی خونی یا غیر خونی با وجودشان برایت مقدر کردند را، محض رفتن و دیدن و بزرگ شدن و ادراک قوانین دنیای فراتر از خاک اولیه و یاد گرفتن خندههای متفاوت و گریههای از نوع دیگر، چند صباحی پشت سر بگذاری و نماندن را برای بسط روح و روانت انتخاب کنی ، آنوقت میتوانی بشینی و سر صبر و دانایی مقایسه کنی. از رفتن بنویسی و از ماندنت قبل از رفتن قصهگویی کنی، به اعتبار دیدهها و چشیدههای روزگارِ رفتن و یکجا نبودنت، میتوانی مقایسه کنی و انتخاب کنی ماندن در سرزمین ازلی را یا بودن در هر آنکجا که باشد به جز آن سرا، سرایت را .
رفتنهای 30 سالهی اخیر از سرزمین ما اما؛ خیلی تعبیر درستی از رفتن آدمها نیستند، به جایشان باید کلمهی فرار را گذاشت. باید پرسید چرا فرار نمیکنید؟ اگر تا به حال نگریختهاید به کدامین دلیلست؟ یا اینکه بگویید "من فرار نکردهام چون..."
میگویم گریختن چون ما آدمهای بازمانده از یک دگرگونی عظیم اجتماعی درتاریخ سرزمینی به اسم ایران هستیم. ما بازماندگان هشت سال آزگار تنشهای بیرحمانه، پناهگاه رفتنهای شبانه، از دست دادنهای ناگهانی و همخوابگی دمادم با مرگ هستیم. ما مردمانی هستیم با اسطورههایی نوجوان و جوان که خونشان بر خاک داغ و خشک مرزهامان از یک سو و بر آسفالت خیابانها و محوطهی اعدام زندانهای سرزمین مادریمان از سوی دیگر، بی وقفه جاری بود. ما بازماندگان یک جنگ دو گانهی زشت و جنونآمیز هستیم. جنگ با مهاجمان خارجی به خاکمان و همزمان جدال نابرابر با هموطنان سرکوبگرِ پول و مقام و قدرت به دستی که قرار بود برادر و خواهرمان باشند به حکم همخاک بودن. ما قربانیان کشتارهای دسته جمعی و سرکوبهای سیاه دیگرانی هستیم که از پس انقلابی و جنگی نفسگیر، با خستگی مزمن از جدالها و مبارزات سالهای جوانیشان و با نفرت باقی ماندهشان از جوانی از دست رفته و همه چیزی که ما ممکن است داشته باشیم، دست به تربیت ما موجودات کوچک زدند و هنوز هم با کمربندهای سگکدار چرمی بالای سرمان ایستادهاند تا آنچه را آنها با چنگ و دندان به دست آوردهاند با کودکی و حتماً نفهیمان برباد ندهیم. ما فرار میکنیم. میرویم درست نیست. آنچه مردم بینوای ما کردهاند و میکنند این است که با تمام قوا از منطقهی جنگی و پرآشوب و فقر و فقان و بیعدالتی و عصیان وسرکوب و مرگهای بیدلیلِ سی و چند سالهی زندگیشان دور میشوند، میگریزند. همین.
محض رضای خدا قضیهی گریختنهای مردم ما را اینقدر فلسفیاش نکنید و در مقابلشان نگویید که من میمانم چون به اینجا اخت دارم چون ریشههایم اینجا هستند. باور کنید، همان ریشهها را همان انس و الفتها را همان همزبانی ها و نوستالژیها را ما هم داریم، همیشه داشتهایم. اما در مقام انسان بودن باید یک حداقل تفاوتهایی با درختان داشته باشیم و بتوانیم ریشهکن شدن را هم گاهی هر ازگاهی، برای فتح و ادراک دشتهای وسیع خدا، تاب بیاوریم. باید بشود در خاکهای جدید ریشههای جدید داد. شدنیست اگر نبود، من اینجا نفس نمیکشیدم همین الانی که اینها را مینویسم.
اما نمیفهمم چطور میشود ماندن را عریان کرد و در مقابل رفتنِ برهنه نشدهی ناشناخته نشاند و هنرمندانه در باب چرایی و چگونگی و برتری یکی بر دیگری گفت و نوشت و محکمهای را به نتیجه رساند؟ تا رفتنها را خطر کردنها را به جان نخریدهایم و از کیسهی لحظات عمر باارزش هزینهای بابت تجربهای نپرداختهایم، به استناد کدام ادله و به اعتبار کدام مشاهده و آگاهی از ماندن حرف میزنیم؟
اگر ماندهای، یعنی نشستهای و نشستن انرژی نیاز ندارد. ماندن اساساً گزینهی پیشفرض در سطوح اولیهی ذهن آدمهاست. همه چیز اینرسی دارد، تا وقتی جان نکندهای که حرکتی بکنی بیشک میمانی. در همان وضعیت اولیه که بودی، هستی و خواهی بود. درست در همان حوالی از همان سرزمینی که روزی روزگاری یکی ازاعضای آن دستهی معروف لکلکهای سفید، از آسمان جدا شد و توئه کوچکِ شکننده را پیچیده در بقچهی کتان سفید و تمیز جلوی در خانهای زمین گذاشت و رفت. میمانی در همان شهر در محاصرهی همان مرز. وقتی ماندنی شدی یعنی داری از قوانین بدیهی طبعیت پیروی میکنی. میتوانی پشت بند این ماندنت بگویی که من را در این خاک و در محدودهی این مرز زمین گذاشتهاند پس من این خاک را میپرستم و بیزارم از هر آنچه سرزمین غیر از اینجاست و هر آنچه آدمیزاد متعلق به خاکی جز این خاک است. اما اگر شبی، روزی، وقتی آگاهانه تصمیم گرفتی که داشتههای روزگار بیارادگی و کودکیات را، خُرده ریزههایی را که با زحمت زیاد درون حفرههای همان خاک یافتی و بردوش کشیدی و مورچهوار زخیره کردی و از آن بالاتر مردمانی که به جبر روزگار، خوب یا بد، خوشسرشت یا دیوسیرت، قدیس یا ابلیس بی آنکه نظرت را خواسته باشند جایی قبل از به دنیا آمدن منسوب به تو کردند و ارتباط جدانشدنی خونی یا غیر خونی با وجودشان برایت مقدر کردند را، محض رفتن و دیدن و بزرگ شدن و ادراک قوانین دنیای فراتر از خاک اولیه و یاد گرفتن خندههای متفاوت و گریههای از نوع دیگر، چند صباحی پشت سر بگذاری و نماندن را برای بسط روح و روانت انتخاب کنی ، آنوقت میتوانی بشینی و سر صبر و دانایی مقایسه کنی. از رفتن بنویسی و از ماندنت قبل از رفتن قصهگویی کنی، به اعتبار دیدهها و چشیدههای روزگارِ رفتن و یکجا نبودنت، میتوانی مقایسه کنی و انتخاب کنی ماندن در سرزمین ازلی را یا بودن در هر آنکجا که باشد به جز آن سرا، سرایت را .
رفتنهای 30 سالهی اخیر از سرزمین ما اما؛ خیلی تعبیر درستی از رفتن آدمها نیستند، به جایشان باید کلمهی فرار را گذاشت. باید پرسید چرا فرار نمیکنید؟ اگر تا به حال نگریختهاید به کدامین دلیلست؟ یا اینکه بگویید "من فرار نکردهام چون..."
میگویم گریختن چون ما آدمهای بازمانده از یک دگرگونی عظیم اجتماعی درتاریخ سرزمینی به اسم ایران هستیم. ما بازماندگان هشت سال آزگار تنشهای بیرحمانه، پناهگاه رفتنهای شبانه، از دست دادنهای ناگهانی و همخوابگی دمادم با مرگ هستیم. ما مردمانی هستیم با اسطورههایی نوجوان و جوان که خونشان بر خاک داغ و خشک مرزهامان از یک سو و بر آسفالت خیابانها و محوطهی اعدام زندانهای سرزمین مادریمان از سوی دیگر، بی وقفه جاری بود. ما بازماندگان یک جنگ دو گانهی زشت و جنونآمیز هستیم. جنگ با مهاجمان خارجی به خاکمان و همزمان جدال نابرابر با هموطنان سرکوبگرِ پول و مقام و قدرت به دستی که قرار بود برادر و خواهرمان باشند به حکم همخاک بودن. ما قربانیان کشتارهای دسته جمعی و سرکوبهای سیاه دیگرانی هستیم که از پس انقلابی و جنگی نفسگیر، با خستگی مزمن از جدالها و مبارزات سالهای جوانیشان و با نفرت باقی ماندهشان از جوانی از دست رفته و همه چیزی که ما ممکن است داشته باشیم، دست به تربیت ما موجودات کوچک زدند و هنوز هم با کمربندهای سگکدار چرمی بالای سرمان ایستادهاند تا آنچه را آنها با چنگ و دندان به دست آوردهاند با کودکی و حتماً نفهیمان برباد ندهیم. ما فرار میکنیم. میرویم درست نیست. آنچه مردم بینوای ما کردهاند و میکنند این است که با تمام قوا از منطقهی جنگی و پرآشوب و فقر و فقان و بیعدالتی و عصیان وسرکوب و مرگهای بیدلیلِ سی و چند سالهی زندگیشان دور میشوند، میگریزند. همین.
محض رضای خدا قضیهی گریختنهای مردم ما را اینقدر فلسفیاش نکنید و در مقابلشان نگویید که من میمانم چون به اینجا اخت دارم چون ریشههایم اینجا هستند. باور کنید، همان ریشهها را همان انس و الفتها را همان همزبانی ها و نوستالژیها را ما هم داریم، همیشه داشتهایم. اما در مقام انسان بودن باید یک حداقل تفاوتهایی با درختان داشته باشیم و بتوانیم ریشهکن شدن را هم گاهی هر ازگاهی، برای فتح و ادراک دشتهای وسیع خدا، تاب بیاوریم. باید بشود در خاکهای جدید ریشههای جدید داد. شدنیست اگر نبود، من اینجا نفس نمیکشیدم همین الانی که اینها را مینویسم.
اما من؛ امروز اینجا از رفتن و بازگشتن میگویم. صرفاً در نقش یک آدم، فارغ از ملیت و نژاد و جنس و تبار. فرای تعصبات خونی و قبیلهای و عشیرهای. من از زیباییِ نهفته در نماندن؛ و زجر کشیدن برای بزرگ شدن در مسیر ترسناک و پُرمعمای هجرت، حرف میزنم. نه از فرار و گریختنهای بیهدف محض نماندن در جایی... میروی، رنگها میبینی که در رنگینترین رویاهایت هم هرگز ندیدهای، دلهایی را سر راه رفتنت به چشم میبینی که جنسشان عجیب تر از هر حریری و کشمیریست ، نگاههایی لمس خواهند کرد نگاهت را که حجم غم و اندوهشان، کمر امتداد نگاهت را میشکند. تعاریف آدمیان قبایل رنگارنگ را از خدا و بیخدایی میشنوی، رها کردن روح را از بند تن و بدن به سبک اقوام غریب این زمین شاهد میشوی. بوهایی را درک میکنی که بیاغراق لغت نامهی کوچک بوها در مغزت را شرم زده میکند از جهل دربارهی این همه ناشناختهی دلنشین و زیبا. تا انتهای غربت که بروی دیگر هیچ چیز نیست جز خودت و خدایی که هنوز در همین نزدیکیست. آرامش را میشود در همان تنهاییهای سهمگین دور از وطن جست و دست آخر برایش تعریف مناسبی پیدا کرد. خوب که رفتی، دور شدی و جستجو کردی و به رسم روزگار آیین دنیای بزرگ آدمهای دیگر را یاد گرفتی، آنوقت میتوانی به بازگشت فکر کنی، به موثر بودن به بخشیدن گذشتههای تلخی که وطنت بر تو تحمیل کرد به سبز کردن گیاه کوچک زندگی در خاک تفتهی سرزمین کودکیات... دیگر خودت بهتر از هر کسی میدانی که این توئی که از بازگشتن و ماندنِ بعدش حرف میزنی هیچ سنخیتی ندارد با آن کسی که از روز ازل، ندیده و نشناخته، سنگ ماندن و نرفتن به سینهی کم جان و نحیفش میکوبید. حالا محکم شدهای، آرام دارد جانت. در آن موضع اگر قرار گرفتی روزی، منطقیست که متنی بنویسی بلند بالا و رسا و معنیدار با این سرآغاز :
رفتم، دیدم، بازگشتم و در خانهی هرچند ویرانم میمانم چون...
رفتم، دیدم، بازگشتم و در خانهی هرچند ویرانم میمانم چون...
نیکناز عزیز، به نکتههای خوبی اشاره کردی. ولی به نظر من به تعداد آدمهایی که مهاجرت کردن و نکردن دلیل و ایده برای هر دوی این تصمیمها وجود داره. برای چیزی به این پیچیدگی نمیشه نسخهای به سادگی یه نوشته وبلاگی پیچید.
پاسخحذفهمونجوری که خودت گفته بودی، اگر ماهایی که بیرون ایران هستیم (که منم یکی از اونها هستم) فرار کردیم، جمله آخر رو نمیشه به این عنوان نوشت که: "رفتم، دیدم، بازگشتم و در خانهی هر چند ویرانم میمانم چون...". باید نوشت: فرار کردم، از فرارم باز هم فرار کردم و برگشتم و در خانهی هر چند ویرانم میمانم چون...
نکته دیگه اینه که فرقی هست بین یقین داشتن و یقین پیدا کردن. ماهایی که مهاجرت میکنیم بعد از ترک ایران شاید یقین پیدا میکنیم به برگشتن و موندن در خاکمون. ولی خیلیها هستن که به این رفتن و برگشتن نیازی ندارن. اونها از همون اول یقین دارن حتی اگر پاشون رو بیرون ایران نگذاشته باشن.
گاهی همه چی رو نباید دید تا دونست. گاهی میشه از طریق فکر کردن درست و تجزیه تحلیل مسائل به نتیجهای رسید.
اینکه رفته باشی و گشته باشی و آخر همه اینها به یقین رسیده باشی گاهی به نظر من ارزشش کمتر از اینه که با سخت فکر کردن به یقینی رسیده باشی. بذار برات مثالی بزنم:
فکر کن کسی تو رو دوست داشته باشه. ولی یقین نداشته باشه هنوز که تو بهترین آدم برای اون طرفی. بعد بره دور دنیا رو بگرده و بره گلی از هر چمنی بچینه تا به این یقین برسه که تو براش بهترین هستی. یه نفر دیگه هم ممکنه تو رو دوست داشته باشه و بشینه کلی تجزیه و تحلیل کنه و بعد از مدتی به همون نتیجه برسه که تو براش بهترینی. آیا فرقی هست بین این دو نفر؟ به نظر من نفر اول اونقدر گزینههای مختلف دیده که به زور تجربه کردن اون گزینهها آخرش فهمیده که تو براش خوبی و تازه ممکنه یه روز حس کنه که تجربهاش کافی نبوده و میخواد باز هم آدمهای جدیدی رو تجربه کنه. نفر دوم اونقدر به خودش زحمت داده که با وجود کمترین گزینه بشینه و فکر کنه و یه زندگی با تو رو تصور کنه و یا تحلیل کنه و به این نتیجه برسه که تو براش گزینه خوبی هستی. امیدوارم ببینی فرق این دو نفر ممکنه توی چی باشه. ما مهاجرها رفتیم، دیدیم، کلی گزینه دم دستمون بوده که تجربه کنیم و بعد از انگشت زدن به هزار سوراخ به این نتیجه رسیدیم که بهتره برگشت و موند. از طرفی دیگه خیلیها از روز اول درست فکر کردن، تحلیل کردن شرایطشون رو بدون اینکه گزینه زیادی برای تجربه داشته باشن و باز تصمیم گرفتن که موندن بهترین گزینه هست. این دلیلی نیست که دسته دوم اشتباهی کرده. به نظر من دسته دوم فقط تجربههایی که ما لازم داشتیم رو لازم نداشته که به این نتیجه برسه و یا تجربههایی که لازم داشته از نوع مهاجرت و تجربهء مهاجرت نبوده.
ممنون که این بحث طولانی رو مطرح کردی. ممنون از نوشتهات.
دوست ناشناس عزیز که شاید هم میشناسمت اولا که ممنون از توضیحات مبسوطت .
پاسخحذفدوماً اینکه الزاماً همه فرار نمیکنن، تاکید میکنم خیلیا فرار میکنن که خب حق طبیعیشون هم هست اما نه همه. یکیش خود من. پس من نمیگم فرار کردم. شما رو نمیدونم.
اما من جبهه گرفتن آدمایی که تا به حال" نرفتن" رو نسبت به هجرت کردن درک نمیکنم.
دیگه اینکه من منظورت رو از یقین پیدا کردن متوجه نشدم. از چه چیزی یقین پیدا کنیم؟ این فقط یک انتخابه و دیگر هیچ. اصلاً مگه میشه هیچوقت در مورد اینکه کجا بهترین جای دنیاست واسه نفس کشیدن تا روز مرگ به "یقین" هم رسید؟ قضیه خیلی نسبی تر از این حرفاست که بشه یه همچین کلمهی سنگینی رو براش به کار برد.
اگه رفتی و گشتی و دیدی، اونوقت چند تا "انتخاب" جلوت داری، که به دلایل شخصی یکیش رو انتخاب میکنی، به همین سادگی. ولی وقتی نرفتی و ندیدی، هیچ انتخابی جز همونی که از اول بهت دادن نداری پس دیگه حق هم نداری رفتنها و انتخابهای دیگران رو محکوم کنی یا محک بزنی. تازه اینا همش در شرایطیه که از همون اول صرفاً دنبال یه جا برای لنگر انداختن و پهن کردن بساط زندگی در چمنی سبز تا آخر زندگیت هستی، که البته با بحث من یه کمی فرق داره.
دقیقاً حرف من اینه که در حالت کلی( چیزی فرای مسالهی مملکت ما) رفتن میتونه فقط "رفتن" باقی بمونه و بسیار زیبا، نه یک گریز ناگزیر. در اون شرایط، آدما میرن که یاد بگیرن که ببینن که که که... همون کاری که آدمای دیگه تو دنیا صدها ساله دارن انجام میدن و با وجود اینکه مثلاً شهروند آمریکا هستن برای چند سال توی هند یا اروپا یا...زندگی میکنن...به عقیدهی من هیچ نوع دو دو تا چهارتایی، هیچ تجزیه و تحلیل منطقیای، هیچ فیلم و سریال و کتابی، هیچ مدل تحقیق و مطالعهای نمیتونه جای تجربیات ارزشمند این رفتن رو بگیره. من از این حرف نمیزنم که شما تو یه کشور زندگی میکنی بعد تحلیل کنی ببینی فلان جا "بهتر" میشه زندگی کرد یا پول درآورد( که حالا معنی بهتر چیه خودش مفصلا جای بحث داره) و باروبندیلت رو جمع کنی کوچ کنی به جای جدید...من از جاری بودن حرف میزنم، نه از ساکن بودن در تمام عمر و حساب و کتاب پول و شغل و خونه و ماشین.
درضمن با عرض شرمندگی در مورد مثالی که زدی باید بگم به نظرم شدیداً قیاس مع الفارق بود! :)
سلام. نظریه ات جالب بود. هرچند بهش فکر کرده بودم ولی تجربه زیسته یه رفته(نه فرارکرده) برام افق جدیدی باز کرد. من اطرافم رفته کم دارم شاید به اندازه یه دست ولی فرار کرده چندتایی هستند. اما به زودی همونطور که قبلا گفته ام تجربه رفتن برادر را خواهیم داشت. من به عنوان یک مانده و البته یک خواهر در وهله اول دوست دارم برادرم پیشم باشد تا هروقت خواستم در آغوش بفشارمش و وجودش را لمس کنم نه احساس. ولی نمیتوانم نظر خود را به او تحمیل کنم. فقط سوالی دارم چطور فرد راضی میشود برود جایی و شهروند درجه چندم بودن را تحمل کند .من تازه اینجا در کشور خودم شهروند درجه دو هستم چون زنی فارس هستم و نمیتوانم تبعیضها را تحمل کنم چطور خواهم توانست جای دیگر به عنوان یک مهاجر و شهروند درجه چند تحمل کنم(همانکاری که خودمان با افغانی های فلک زده میکنیم) نگو که هیچ جا مثل ایران تبعیض معنا ندارد. پس اینهمه جنبشهای زنان و مهاجران و علیه تبعیض نژادی چیست در جای جای دنیا؟
پاسخحذفمن تز جالبی دارم: اگر به من اجازه برگشت به ایران را بدهند حاضرم چندسالی برای تحصیل به جای دیگری بروم و تحمل کنم نگاههای سرد و طلبکارانه خارجی ها را.بیشتر نه
شاید من هنوز تجربه کافی ندارم و دگماتیک فکر میکنم. آخه من کودکی بیش نیستم دعا کن بزرگتر شوم
فرار جبر روزگاره ولی رفتنو برگشتن اختیار پس این را باآن چکار؟
پاسخحذفسلام نیکناز. خیلی وقته توی گودر نوشتههات رو میخونم. من خودم جزو مهاجرها هستم. نمیخوام خیلی راجع به خودم صحبت کنم بلکه اومدم بگم که پریروز با یه جوون ونزوئلایی آشنا شدم که بهم گفت بخاسر شرایط بیثبات کشورش، و بخاطر مشکلات سیاسی و اقتصادی که برای ناکارآمد بودن دولت (هوگو چاوز) ایجاد شده جوونهای ونزوئلایی دارن از کشور مهاجرت میکنن و مثل ایرانیها در همه جای دنیا پخش میشن. برام از حس غمبار خداحافظی با دوستان و بر جای موندن گفت. همون حسی که من خودم توی ایران داشتم و همون حسی که دوستانم در ایران دارند. یه تفاوتی که هست اینه که ونزوئلاییها همه بازماندهی مهاجرها هستند و خانوادههای اونها در یک مرحله از زندگیشون به این کشور مهاجرت کردن. میتونه چهارصد سال پیش در دورهی حکومت اسپانیاییها باشه یا در همین چند ده سال اخیر قبل از اینکه کشور به شکل زندان دربیاد. و اغلب مهاجرهای فعلی به وطن اولیهشون برمیگردند. اسپانیا، پرتغال،لبنان، افریقا...
پاسخحذفمنظور من از طرح این مطلب این بود که مهاجرت در خیلی جاهای دنیا اتفاق میافته که ما ازش خبر نداریم. شرایطی که شاید با شرایط ما مشابه یا متفاوت باشه. ما از فرار مغزها شکایت میکنیم؟ الان که تو کلمبیا هستم، عشق مردم به گابریل گارسیا مارکز رو میبینم درحالی که گابو چندین ساله که بخاطر مشکلاتش با دولت کلمبیامجبور به ترک وطن شده و در مکزیک زندگی میکنه.
یه مطلب دیگه. من عشق ایرانیها به آب و خاکشون رو میدونم و خودم هم این عشق رو تو قلبم نگه داشتم، اما فکر میکنم اینکه ایرانیها برای مدتی با اقوام دیگه زندگی کنن براشون خوبه. ما که کشور مهاجر پذیری نیستیم، (لااقل از مهاجرها استقبال نمیکنیم)پس رفتن و مدتی در شرایط دیگهای زندگی کردن خوب باشه، تا کمکمون کنه که چشمهامون رو بشوییم و جور دیگر ببینیم. شاد زی.
به کودک اهدایی: شهروند درجه دو بودن؟؟؟ نمیدونم به کدوم سرزمین داری اشاره میکنی. اما تا جایی که من خبر دارم تو جاهایی مثه استرالیا کانادا و آمریکا مهمترین دستاورد همین حرکت به سوی از بین بردن درجه بندی بین شهروندان هست. اصلاً از مهمترین چیزهایی که وقت شهروند شدن باید بدونی و بهش اعتقاد داشته باشی اینه که: همهی آدمها با هم برابر هستند و اصلاً بذار اصل جملاتی که وقت سیتیزن شدن باید امضا کنی و خوب از بر باشی رو بگم برات شاید به ذهنیتت کمک کنه:
پاسخحذفValues which are important in modern
Australia include:
• respect for the equal worth, dignity
and freedom of the individual
• freedom of speech
• freedom of religion and
secular government
• freedom of association
• support for parliamentary
democracy and the rule of law
• equality under the law
• equality of men and women
• equality of opportunity
• peacefulness
• tolerance, mutual respect and
compassion for those in need.
بنده اگه در ایران گاهی حس شهروند درجه چندم بهم دست داده، اینجا حتی یک بار هم محض رضای خدا چنین حسی بهم وارد نشده.
اگه بهت اجازهی بازگشت به ایران بدن، حاضری بری درس بخونی؟ چرا اجازه لازم داری واسه بازگشت؟!
به میلاد:
پاسخحذفبه نظرم یه کمی با کلمههای جبر و اختیار بازی کردی و نتیجهش سردرگمی برات آورده. این "فرار" از ایرانی که من ازش حرف زدم جایگزین به عقیدهم بهتری بود برای این مدل از رفتن های( که انتخاب میکنند برای بودن در جایی آرام تر یا مناسب تر ترک وطن کنند) منظورم فراریان سیاسی و نظامی و جزایی نبود الزاماً.
به فرا:
پاسخحذفدقیقاً روزی که پاتو از ایران بذاری بیرون، موجی از آدمها رو میبینی که بین کشورها و در عبور مداوم از مرزها زندگی میکنن. بعضیا به دلایل رسیدن به مدینهی فاضله، بعضیا برای درس خوندن یا تجربه کردن و دیدن و عاشق شدن. یه عده هم که از یوژوال آوارهی جنگی و گرسنهی پاپتی هستند که به دنبال سرپناه امن یا یه لقمه نون سرگردون دنیا میشن.
ولی تا وقتی تو ایران هستیم فکر میکنیم که فقط ما هستیم که میریم و صد البته مفلوک و درجه دو هم میشیم از این رفتن و بی ریشه شدن...ماییم که فکر میکنیم کسی که ترک دیار کرده دل نداره و عاطفه بلد نیست و نه تنها عشق وطن سرش نمیشه بلکه چون پشت کرده و رفته، خائن هم هست.
ما تو ایران فقط خودمون رو میبینم و فقیر ترین نوع مهاجران کرهی زمین رو که همون افغانی های نگون بخت بینوا هستن. بهشون به چشم شهروند درجه چندم که چه عرض کنم، به چشم غلامان زرخرید و کنیزکان دونشان خودمون نگاه میکنیم. اگه میشد درای مملکت رو باز کرد که یه کم مردمان چشم بادومی و زرد و قرمز و سیاه و برادران هندی با هفت هشت سر عائله و ...میریختن تو میهن اسلامی ، شاید یه کمی از اون تعصبات مخصوص خودمون کم میشد یا حداقل نگاهمون به " رفتن" های آدما تلطیف میشد، ای کاش!
welcome back
پاسخحذفقشنگ بود و از دلم... از دل نااروم این روزام! خوشحالم که ارامش دلتو تو جایی که هستی ÷یدا کردی دستت راستتم رو سر من مهاجر:)
پاسخحذفراستی یکی از نوشته هاتو(قرارنبود) خیلی اتفاقی تو یه ایمیل به دستم رسید با اینکه اصن اهل فوروارد ایمیل نیستم ولی برای خواهرم و چندتا از دوستای نزدیکم فوروارد کردم چون بدجوری به فکر وادارم کرد! بعد خواهرم ادرس بلاگتو داد باوجود یه عالمه مشغله چندتاییشو خوندم و میدونم که سر میزنم بهت... کلن نوشتم که بدونی خوشحال شدم از خوندن نوشته هات...
از خدا میخوام که خوبی جلوی راهت باشه:*
پاسخحذفممنون از لطفت مرجان عزیز :)