آدمها این روزها از
ماندن،
مینویسند. از
نرفتن. درست همانطور که هرچه آدم میشناسم و میشناسیم، سالهاست بیوقفه از
رفتن های بیهدف و باهدف حرف میزنند و سادهترش، به
نماندن فکر میکنند. وضعیت این روزهای وبلاگستان شبیهسازی نه چندان منطقیست از یک جنبش اجتماعی که حالا چند صباحیست ضد جنبشش هم عضو گیری کرده و روشنگری میکند. یا سیاهِ سیاه یا سفید سفید. یا از دستهی اول هستیم یا هممرام و مسلک با گروه دوم. اینچنین مطلق نگاه کردنهایمان برای من یکی که دیگر تازگی ندارد، دستش رو شدهست و ماهیتش در عالم کوچک شخصی من به روشنی هویداست.
اما نمیفهمم چطور میشود
ماندن را عریان کرد و در مقابل
رفتنِ برهنه نشدهی ناشناخته نشاند و هنرمندانه در باب چرایی و چگونگی و برتری یکی بر دیگری گفت و نوشت و محکمهای را به نتیجه رساند؟ تا رفتنها را خطر کردنها را به جان نخریدهایم و از کیسهی لحظات عمر باارزش هزینهای بابت تجربهای نپرداختهایم، به استناد کدام ادله و به اعتبار کدام مشاهده و آگاهی از ماندن حرف میزنیم؟
اگر ماندهای، یعنی نشستهای و نشستن انرژی نیاز ندارد. ماندن اساساً گزینهی پیشفرض در سطوح اولیهی ذهن آدمهاست. همه چیز اینرسی دارد، تا وقتی جان نکندهای که حرکتی بکنی بیشک میمانی. در همان وضعیت اولیه که بودی، هستی و خواهی بود. درست در همان حوالی از همان سرزمینی که روزی روزگاری یکی ازاعضای آن دستهی معروف لکلکهای سفید، از آسمان جدا شد و
توئه کوچکِ شکننده را پیچیده در بقچهی کتان سفید و تمیز جلوی در خانهای زمین گذاشت و رفت. میمانی در همان شهر در محاصرهی همان مرز. وقتی ماندنی شدی یعنی داری از قوانین بدیهی طبعیت پیروی میکنی. میتوانی پشت بند این ماندنت بگویی که
من را در این خاک و در محدودهی این مرز زمین گذاشتهاند پس من این خاک را میپرستم و بیزارم از هر آنچه سرزمین غیر از اینجاست و هر آنچه آدمیزاد متعلق به خاکی جز این خاک است. اما اگر شبی، روزی، وقتی آگاهانه تصمیم گرفتی که داشتههای روزگار بیارادگی و کودکیات را، خُرده ریزههایی را که با زحمت زیاد درون حفرههای همان خاک یافتی و بردوش کشیدی و مورچهوار زخیره کردی و از آن بالاتر مردمانی که به جبر روزگار، خوب یا بد، خوشسرشت یا دیوسیرت، قدیس یا ابلیس بی آنکه نظرت را خواسته باشند جایی قبل از به دنیا آمدن منسوب به تو کردند و ارتباط جدانشدنی خونی یا غیر خونی با وجودشان برایت مقدر کردند را، محض رفتن و دیدن و بزرگ شدن و ادراک قوانین دنیای فراتر از خاک اولیه و یاد گرفتن خندههای متفاوت و گریههای از نوع دیگر، چند صباحی پشت سر بگذاری و نماندن را برای بسط روح و روانت انتخاب کنی ، آنوقت میتوانی بشینی و سر صبر و دانایی مقایسه کنی. از رفتن بنویسی و از ماندنت قبل از رفتن قصهگویی کنی، به اعتبار دیدهها و چشیدههای روزگارِ رفتن و یکجا نبودنت، میتوانی مقایسه کنی و انتخاب کنی ماندن در سرزمین ازلی را یا بودن در هر آنکجا که باشد به جز آن سرا، سرایت را .
رفتنهای 30 سالهی اخیر از سرزمین ما اما؛ خیلی تعبیر درستی از
رفتن آدمها نیستند، به جایشان باید کلمهی
فرار را گذاشت. باید پرسید چرا فرار نمیکنید؟ اگر تا به حال نگریختهاید به کدامین دلیلست؟ یا اینکه بگویید "من فرار نکردهام چون..."
میگویم گریختن چون ما آدمهای بازمانده از یک دگرگونی عظیم اجتماعی درتاریخ سرزمینی به اسم ایران هستیم. ما بازماندگان هشت سال آزگار تنشهای بیرحمانه، پناهگاه رفتنهای شبانه، از دست دادنهای ناگهانی و همخوابگی دمادم با مرگ هستیم. ما مردمانی هستیم با اسطورههایی نوجوان و جوان که خونشان بر خاک داغ و خشک مرزهامان از یک سو و بر آسفالت خیابانها و محوطهی اعدام زندانهای سرزمین مادریمان از سوی دیگر، بی وقفه جاری بود. ما بازماندگان یک جنگ دو گانهی زشت و جنونآمیز هستیم. جنگ با مهاجمان خارجی به خاکمان و همزمان جدال نابرابر با هموطنان سرکوبگرِ پول و مقام و قدرت به دستی که قرار بود برادر و خواهرمان باشند به حکم همخاک بودن. ما قربانیان کشتارهای دسته جمعی و سرکوبهای سیاه
دیگرانی هستیم که از پس انقلابی و جنگی نفسگیر، با خستگی مزمن از جدالها و مبارزات سالهای جوانیشان و با
نفرت باقی ماندهشان از جوانی از دست رفته و همه چیزی که ما ممکن است داشته باشیم، دست به تربیت ما موجودات کوچک زدند و هنوز هم با کمربندهای سگکدار چرمی بالای سرمان ایستادهاند تا آنچه را آنها با چنگ و دندان به دست آوردهاند با کودکی و حتماً نفهیمان برباد ندهیم. ما فرار میکنیم.
میرویم درست نیست. آنچه مردم بینوای ما کردهاند و میکنند این است که با تمام قوا از منطقهی جنگی و پرآشوب و فقر و فقان و بیعدالتی و عصیان وسرکوب و مرگهای بیدلیلِ سی و چند سالهی زندگیشان دور میشوند، میگریزند. همین.
محض رضای خدا قضیهی گریختنهای مردم ما را اینقدر فلسفیاش نکنید و در مقابلشان نگویید که من میمانم چون به اینجا اخت دارم چون ریشههایم اینجا هستند. باور کنید، همان ریشهها را همان انس و الفتها را همان همزبانی ها و نوستالژیها را ما هم داریم، همیشه داشتهایم. اما در مقام انسان بودن باید یک حداقل تفاوتهایی با درختان داشته باشیم و بتوانیم ریشهکن شدن را هم گاهی هر ازگاهی، برای فتح و ادراک دشتهای وسیع خدا، تاب بیاوریم. باید بشود در خاکهای جدید ریشههای جدید داد. شدنیست اگر نبود، من اینجا نفس نمیکشیدم همین الانی که اینها را مینویسم.