ساعت 6 صبحه. تاریک. بارونی. دما 7 درجه بالای صفر. اولین ماهِ فصلِ سرد. دمای بدنِ من اما نزدیکِ صفره. سردمه، خیلی زیاد. دلم هم یخ زده، روحم هم...مطمئنم اگه قفسۀ سینه مو الان باز کنن، قلبم از سرما کبود شده. یه بغضِ نهفتۀ چند ماهه داره خفم میکنه. تو آینه به خودم زل میزنم. انگار با خودم که چشم تو چشم  میشم، خجالتو کنار میذارم...اشکام بی سروصدا میان پایین. میان و میان و میان... داغ، بی وقفه، بی رودرواسی. بعد تازه عینه یه بچۀ 3 ساله که مامانش سرِ راه ولش کرده باشه، لبامو ورچیدم، گونه هام قلمبه شد و بلند بلند، های های گریه کردم. اینقدر گریه کردم تا اشکام تموم شد. بغضم هم آب شد رفت. اما دلِ گرفته ام از آدما هنوز سره جاشه. حیف، واقعاً حیف که دیر میفهمیم چه کردیم و چه گفتیم و چه ها از دست دادیم...

۴ نظر:

  1. به تاریکی از میان آیینه!

    مسائلی هست که همه درگیرشن اما بعد از این مدت کنجکاوم بدونم کدوما مختص شماان.

    پاسخحذف
  2. عبارت اولم مقایسه دقیق نبودها فقط غمنامت منو یه لحظه به حال و هوای اون برد.

    پاسخحذف
  3. آدم رو یاد اشتباهات گذشته می ندازی:(

    پاسخحذف