Little Pieces of Joy

تو راهِ شمال از این سرشیر عسلی های بی نظیر با نون بربری و چای خوردم. اینقدر چسبید که هنوز ته دلم یه کمی‌ش رو نگه داشتم، هیچ جوری نمیذارم هضم شه. نمی‌دونم تا کی دوام میارم اما فعلاً توشۀ مختصری دارم از وصله پینه های وطنی. یه سری تیکه های کوچیکِ اینجوری رو تو هزار و یک سوراخ سنبه قایم کردم و یواشکی از مرز و گمرک رد کردم، حتی سگ های فرودگاه هم کشف‌شون نکردن...

* عکس خودم - صبحانه دررستوران سرراه شمال- اردیبهشت 89

۷ نظر:

  1. به به! واقعا خوش به حال شما.سرشیر و عسل و نان بربری داغ برای من دست نیافتنی است!

    پاسخحذف
  2. الي پلي


    اولين باره ميخونم وبلاگتو...... عالي مينويسي.... بعضي از عكسات بي نظيره.... هم عكاس خوبي هستي هم نويسنده ي حرفه اي....

    با اجازه لينكت ميكنم كه مرتب بخونمت

    elipeli.blogsky.com

    پاسخحذف
  3. شمال رو دوست دارم نه به خاطر ِ دریاش. شمال برای من یعنی جنگل. یعنی این‌که با یه چادر و کوله پشتی بزنی به جنگل و غرق بشی توی اون سکوت..

    پاسخحذف
  4. يادگاري هايي كوچك از دلبستگي هاي بزرگ ...

    پاسخحذف
  5. کلا صبحونه خوردن واسه من نوستالژیکه، چون اهل صبح زود پا شدن نیستم. تصورم یه هوای خنک و چشم خواب آلوده.

    پاسخحذف
  6. این پستت من رو با تمام قوا گایید...

    پاسخحذف
  7. چه وسوسه کننده...تو این امتحانا ادم هوس شمال و سرشیر و ...می کنه

    پاسخحذف