به‌ایست
نفسی تازه کن
ضعیف شده ای، حریف
هرچه اهلی‌ترت می کنند
وحشی تر می شوی

بایست
دوردست‌ها را فراموش کن
همین نزدیکی را دریاب
دوقدم جلوتر، دو قدم عقب‌تر
گلِ سرخ سیاره‌ات
همین امروز
همین‌جا
همین حالا 
بی آب مانده است

شبها، کوچه گردی
شب نوردی
دربه دری که می کنی،
کِش آمدنِ زمان را
فراموش کن
فقط بایست
صدای سوختن شمعی را
در فضا دریاب؛
تنهایی سوختن را
ازآن تک شعلۀ شب سوز
یاد بگیر
بایست
در محضرِ پنجرۀ باران خورده
...
بر بدنِ نازکِ باران
روی شیشه، دستی بکش
لمس کن تازگی را
در رکودِ شبانگاهان؛
...
خنک شو
از بدنِ سرد و برهنۀ شیشه
...
عمرِ قطره را نظاره کن
ترنمِ سقوط‌‌ش را زمزمه کن
تا از بَر شوی
فلسفۀ بودن را
و فروافتادنِ ناگهانی را
از
پیِ
بودن.

*عکس از خودم-  شب 5 ژوئن 2010

۱ نظر: