خسته‌م. خسته. اینقدر خسته که می‌تونم همین جا از زندگی انصراف بدم. سرمو بذارم زمین یه آمپول هوا واسه خودم تجویز کنم و بی خدافظی برم. از شما آدما خسته‌م. از خودم هم. از بودن‌تون و از نبودن‌تون.  از اینکه تو سرگردونی‌هاتون سرگردونم شاکیم. از اینکه حتی چهار تا دونه کلمه رو هم با حساب وکتاب خرج می‌کنید خسته‌م. همش چُرتکه، همش معامله، همش سود و ضرر حتی تو اینکه کِی چی بگین و کِی نگین. وای به روزی که یه دلِ بی صاحبِ ترسیده گیرتون بیاد. کدومتون بغلش می‌کنید بی ترحم، بی دریغ، بی حساب و کتاب فرداها که مبادا جا خوش کنه و نره؟ کدومتون سهم خواب شب‌تون رو می‌دین بهش که بخوابه و خودتون بالا سرش تا صبح بیدار می‌شینید؟ کی هست که با یه دلِ زخمی مثل یه بچه آهوی خونیِ پناه جو رفتار کنه بی اینکه فکر اهلی کردنش باشه و یا پختنش واسه شام شب؟ کیه که به جون کندن نیوفته وقتی می‌خواد 4 کلمه حرف قشنگ واسه خوشحال کردن دلت بزنه؟ آخ که خستگی داره از پا میندازتم ولی حالیتون نیست، هیچ وقت حالیتون نبوده. من خیلی وقته که خونه زندگیمو وسط تنهایی و مه ساختم...خیلی وقت.

* عکس از خودم زمستان 2010 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر