یه جایی هست تو زمان، که دیگه جنگل و لاشخور و شتر و خرچسونه و قورباغه و من و تو و افقِ آسمون و زمین کشاورزی و باد و دریا و گاو و آدم نداره. همون جا که ما بیدار میشیم از این خوابو میگم. به دنیا اومدن و بودن ما، همون خوابیه که یهو ازش می پری همونجور که یهو از زمین ور می پری. ما رویاها و کابوسهای پراکنده اما پیچیده یه چوپان ساده هستیم که وقتی گوسفندای گلهش دارن عینهو ماشین چمن زنی دشتو میچرن، سر ظهر، همونجور دراز کشیده تو سایه خنکِ یه درختِ برگ پهن؛ مشغولِ گوش دادن به هوهوهوهویِ ملایم باد پاییزی و بعبعِ هر از گاهِ رمه، کم کم چشماشو میبنده و نرم نرمک، اسیرِ قیلوله که نه، مستِ یه خواب عمیق میشه...ما رو خواب میبینه.
* عکس از پنجرۀ خونۀ خودم- پاییز 2009
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر