Coffee Made With Love




اینجا هوا سرده، خیلی سرد. یعنی راستشو بخواین دما این حرف منو اصلاً تایید نمیکنه لامصب. آخه ببین مثلاً صبح پا میشی چشمت باز میشه به یه عالمه پنجره تو خونت که همگی سفیدن! بعد میگی خب اینکه ادامۀ کابوس بوده، بی خیال حالا دوباره نگاه کن. باز دوباره نگاه می‌کنی که می‌بینی،‌ نخیر! شما توهم نزدی، واقعا شیشه ها اینقدر سفیدن که انگار شب یکی اومده تا جون در بدن داشته کاغذ A4 سفید چسبونده به تنشون. چشماتو بازه بازه بازه وازه  واز می‌کنی، همزمان با زحمت فراوون 4 چنگولی خم می‌شی رو پنجره که... بعـــــله، دوزاریِ مغزت که شده عین همون پیراشکی گوشتی‌های خسروی تازه میوفته که ای بابا عجب مِهِ خرکی ای!
با کلی مورمور شدن و خب بسیار شجاعانه، هم می‌کشی و از زیر پتو میای بیرون، پابرهنه خرت خرت کنان و یا علی گویان به مانند پلنگ صورتی فقید خودتو می‌کشی رو زمین و میرسونی به در بالکن... اوه اوه، 20 سانت که درو باز می کنی، یه صف فشرده و پُر پشت از دوستانِ پشت پنجره راهشونو می‌کشن تو و گول گول گول، تیکه ابرهای خرامان وارد آپارتمان طبقه 10 شما میشن. از همه مناظر زیبا دل و دیده می کنی و با فلاکت خاصی، بساط تنبلی رو جمع می کنی که بری سر کار. میری تو طبقه منهای 3 که سوار ماشینت شی،‌ چون اگه بخوای پیاده بری خدای نکرده ممکنه سرما بخوری و سوپ و فین فین و گلوی موکت شدۀ دردناک  و سرفه و اینا...پس با چند تا فحش به درو دیوار و سقف،‌ میچپی تو ماشین و میری بیرون، بعد از 5 دقیقه رانندگی میبینی که داری به اندازه هوای برفی، اون بالای پیست دیزین، سگ لرز میزنی و از دهنت بخار میاد، اونوقت ماشین دمای هوا رو نشون میده 10 درجه! محض اطمینان دما سنج های رو بیلبوردهای شهر هم نگاه می‌کنی، همون 10 درجه‌س.
خلاصه این جوریاس. نمیدونم مال بادیه که از رو دریا میاد یا چیه که اینقدر یخه...کلاً اینهمه زر زدم که بگم چرا فکر میکنم هوا اینجا به نسبت دمایی که بهش نسبت میدن خیلی خیلی خیلی سوزدار تر و سوزنده تر و سرد تره.
آره میگفتم؛ تو این یخبندونِ 10 درجه ای، چیزی که بدجوری می‌چسبه، یه قهوه داغ کنار رودخونه وسط شهره با موسیقی خوش کوک که توی گوشات بپیچه، شال گردنه نرم و گرم، پالتوی یقه ایستاده و شاید یک نخ سیگاراگر طلبید، به اضافه دوربین عکاسی‌ت که ازت آویزون باشه واسه لحظه مبادا‍‍!  با اعتقاد راسخ به همین نظریه بود که بعد از کار رفتم قدم زنی در امتداد یارا ریوِر.
قهوه‌مو سفارش دادم،‌ پرسید آمریکای جنوبی یا اسپانیای هستی, نه؟ گفتم نه! گفت ایتالیایی؟ لبخند مرموزی تحویلش دادم و گفتم نه! گفت پس دیگه نمیتونم حدسی بزنم، گفتم ایرانی ام. طبق معمول و اونجوری که اکثرآدمای خارجی عکس العمل نشون میدن، اول لبخند رو لبش ماسید، بعد که دید ضایع‌س، یه خنده هیستریک بلند کرد و گفت !Ohhhh Okay That's Nice
مکزیکی بود. گیرداد که به نظر میاد عکاس حرفه‌ای باشی و بیا من هنرمو نشون می‌دم و تو عکس بگیر. خداییش عجب با عشق قهوه درست می‌کرد. انگار به دنیا اومده واسه این کار. دستاشو از مچ به پایین می‌رقصوند، سوت میزد و شیرو با اسپرسو قاطی می کرد، داشت جلوی دوربین با کارش لاس می‌زد. راستش حسودیم شد. چه حالی می‌کنه با همین کار ساده‌ای که داره. دلخوش. سرخوش.

اومدم بیرون،‌ صدای مسخ کننده گیتار و آواز زنونۀ خوش طنینی تو سرمای شب موج می‌زد، لیوان قهوه دستمو داغ داغ کرده بود، نورای شهر عجب انعکاسی داشتن تو آب زلال و...مردمان چه بی شتاب و سبک جلوی کافه های کنار رودخونه قدم می‌زدن. یادم افتاد که شب سلیس است و یکدست و باز...نا خودآگاه لبخند پخش شد رو لبام.




* عکسها خودم- روی عکس کلیک کنید- زمستان 2010

۱ نظر:

  1. توی گرمای تهران زمستونم آرزوست. "گول گول گول" رو تا حالا نشنیده بودم:) این مطالب متفاوتت با اینجا رو دوست دارم. تا حالا بیشتر از کاراکترهای انیمیشنی گفتی تا تلویزیون و سینما. البته اینم برات نوستالژیکه.
    از اون پسر گفتی. یکی نزدیک خونه مونه که با چنان عشقی فندک تعمیر می کنه که لذت می برم. انگار مهم ترین کار دنیا رو داره می کنه. از اونایی که کارشون با غر زدن ارتباطی نداره خوشم میاد.

    پاسخحذف