من سازِ خوش دستی بودم که به اشتباه در دستان کم توان ِ تو افتاده بود
انگشتانِ ضخیم و بی استعدادت در تلاشی نا فرجام برای رسیدن به نوایِ خوش این ساز ،آنقدرناشیانه بر سیم های ظریف وجودم زخمه زدند که هنوز درد می کشم دردی عمیق از زخمهای کاری
دیروز که سرانجام از سرِ نا امیدی در کنج دیواری دور و ناشناس رهایم کردی، وقتِ رفتن سرا پا شکایت بودی و نا امیدی از این ساز! چه قهقه ها زدم از پسِ رفتنت...بلند و واضح از ته دل.می خندیدم به حقارت و وا ماندگی ِ این نا نوازنده که هرگز ندید و نفهمید دستانش یارای نواختنِ این ساز را نداشتند نه این که ساز نوای خوشی برایش نداشت.
کجایی که امروز ببینی صف بزرگان را که در تمنای نوازندگی من اند...کجایی بشنوی آوای خوش و دلنشین وجودم را ...
توصیف و تمثیل خوبی بود..
پاسخحذف