در همین لحظه که دارم به حالت دراز کشیده اینا رو اینجا تایپ می کنم ،و لپ تاپم  به شکل حال بهم زنی همۀ هیکلش رو روی شکمم انداخته و فشار میده....عین سگ استرس دارم.انگار میدونم این تو بمیری از اوناش نیست ،یه چیزی بهم میگه این خداحافظی ،آخرین خداحافظیه.گفت فردا میرم سفر . می خوام همه چیز همین امشب برای همیشه تموم شه.دلم ریخت .نمی دونم چرا،هیچ توجیهی نداره این حالِ لعنتیه من .آخه یکی نیست بگه عنتر خانومِ نفهم الاغ، آدم دلش واسه شکنجه گرِهشت سال از زندگیِ 28 سالش تنگ میشه؟
تموم میشه.امشب میاد و خداحافظ،خدا نگهدار،خدا...کدوم خدا؟ بهتره بگم بدرود. نه از بدرود هم بدم میاد...اصلا لفظ چه اهمیتی داره.
باز مغزم داره خودمو می پیچونه ! برای اینکه با واقعیت روبرو نشه، خودشو میزنه به کوچه چپ،گیر میده به کلمات ،به حاشیه ها ،به بی ربطیه محض!

آره اینبار آخرین کلام رو خواهم شنید.امشب .همین جا تو خونم.وسط همین شهر غریب .در محضر اقیانوس آرام.14 هزار کیلومتر دور از وطن.

۱ نظر: