داشتم یه ایمیل تایپ می کردم خطاب به یه عزیز.
آخرین جملۀ نوشته هام، نوشتم : "دیگه چیزی نمی شنیدم ....سردم بود سردِ سرد"
به طرز عجیبی کلماتِ یک آهنگ قدیمی از ابی شروع کردن به رژه رفتن توی ذهنم:
"امروز که محتاج تو ام،
جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
در من نفسی نیست...نفسی نیست
...در خانه کسی نیست
نکن امروز را فردا
بیا با ما که فردایی نمی ماند
که از تقدیر و فال ما
در این دنیا کسی چیزی نمی داند
تا آیینه رفتم که بگیرم خبر از خود
دیدم که در آن آیینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم
به تو برمی خورم اما
در تو شده ام گم
به من دسترسی نیست
نکن امروز را فردا
به حال خود مرا نگزار..."
با دقت گشتم، CDش رو پیدا کردم و PLAY ...نشستم روی کاناپۀ قرمزی که دوستش دارم...واااااای خدای من، این غروب نارجی و طلایی در محضر این اقیانوس عظیم چقدر زیباست و چه حقیرم من اما خوشبخت! وصدای ابی حالا داره از دریچه های 6 بلند گوی استریویی، که منو از اطراف به آغوش گرفتن، وسیع و رسا پخش می شه که انگار در فضای این آسمون و دریا، مردونه فریاد می زنه :
امروز که محتاجِ توام
.
.
...جای تو خالیست...
نفسم رو بند آورد این همه وسعتِ صدا و شعر و اقیانوس و آسمون و حتی...دل خودم.
پ.ن.اینجا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر