پُرم از حسِ ناب شبانگاهی.

 درکِ موسیقیاییِ من در اوج است این هنگام.

 نگاهم وحشی تر و سرکش تر است از همیشه...
 اما اینبار چو صیدی خرامان،
 به دنبال صیادِ مطلوبش، بازیگوشی می کند،
 تا اسیر کند و اسیر شود.
 بچشاند و بچشد، طعمِ  ملسِ اسارتی خوشایند را.
اسارتِ صیاد در آغوش صید. ..

وَه که لبهایم مفهوم مطلقِ حرارت را تداعی می کنند امشب.

انگشتانم در التهاب نوازشیِ بی انتها، بی قرارند و سرخوش. و نوشتن را بر من سخت می کنند.

 صدایی می خواهم که  تک نوازی کند با تارهای وجودم.حتی برای چند لحظه، بنوازد و بنوازد و بنوازد ...تا به رقص سماء درآیم از فرط سرمستی...صدایت را می خواهم، نگاهت را...وجودت را
.
.
.

شماره ت رو گرفتم. اینجا شبِ و اونور آب روز. تو سر کاری و صدای خفیفی میرسونه که امکان صحبتی نیست. دکمۀ END CALL رو فشار می دم...همه چیز در همین لحظه منجمد میشه...من، تو، صدا، حرف...واینجا دیروقت است، باید خوابید. شاید فردا. البته فردا، آنجا دیر وقت است، باید خوابید... چه بی رحم اند این زمان و مکان در زندگیِ ما.

و حالامن ِ تنهایِ سر به زیرِ صبورِ سخت، سلامی دوباره می کنم به منطق و همه چیز را در همان انجماد رها می کنم.


شب به خیر عزیزم (روز خوبی داشته باشی)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر