تو برای من ِ قبله گم کرده، یه نقطۀ روشنِ دوباره ای.
بهم امید و شوقِ دوباره زندگی کردن دادی. برای منی که زندگی بدون عشق، بی معنی ترین فرآیند دنیا بود، تو، طلوع بودی در هوای تاریک و حزین من.آره تو دلیلِ تولد دوبارۀ من، تولد روحیِ من بودی.یادته که؟اینو بهت گفته بودم، نگفته بودم؟
زندگی همین لحظه هاست. خودت گفتی، نگفتی؟...زندگی همین لحظه های تلخ تر از شکر سوخته و گس تر از شرابِ شیرازِ ... که دوری به من و تو تحمیل می کنه. همین دلخوش بودن به یه نوشتۀ کوتاه از تو، همین دل آروم با یادت خوابیدن و خوابِ هم آغوشی دیدن هاست ...مگه نیست؟
زندگی همین لحظه های سرخوش شدنِ از عشق به یه آدمِ دورِ دورِ دور....
زندگی همین لحظۀ الانِ ، که من روی صندلی حصیری بالکن نشستم، چشمامو می بندم و عمیق ترین پُکِ زندگیم رو به این سیگار می زنم. اینقدر عمیق، که دود تهِ ریه هام رو لمس کنه و به یادِ تو باشم که لب های منو به لب می گیری و طعم سیگار رو می چشی... سادۀ ساده، گرم، مهربون و البته بنا به طبع ت، بی پروا و بی پرده. نه، تو بی معرفت نیستی.می دونم...
چشمامو باز می کنم، بازم یه غروبِ اقیانوس و...من چقدر خوشحالم که هستی.
*عکس از خودم