ساعت 9:23 دقیقۀ شب به وقتِ خاک غریب.شهر رو تماشا می کنم. تک و توک ماشین رد میشه اما چه بی عجله.  انگار این آدما همونایی نیستن که صبح دارن دلِ ترافیک رو پاره می کنن که برسن. انگار صبح ها، آدما همه یه جایی دارن برای رسیدن. رفتن و رفتن و رسیدن. اما چه بی مقصد میرن، این وقتِ شب.چه بی شتاب.

ساعت 2:29 ظهر به وقت تهران.تهران بزرگ، همون شهر بی دفاع. همون که حتی کلاغهاش هم دیگه کوچ کردن و رفتن به نا کجاآبادِ هیچستان. همون شهری که اما تو چه وفادارانه و نجیب نشستی به پایِ خاطراتش. همون که من، یه عصر دلگیر، چه نامردانه پشت شیشه های حقیرِ هواپیما جا گذاشتمش، به امان خدا سپردمش. همون شهر رو  می گم.تو بهتر از من می شناسیش.
چه پُر و با عجله دارن میرن اما، مردمان اون خاک. یکی داره می دو ِ (تو بخون"می دود")تا شاید رها بشه از خستگی ها، از دلتنگی ها...میگه داره می ره که شاید برسه به آدم ها. به همونا که خودشون بی هدف، اما با عجله می رن و رفتن... به امیدِ اینکه اینجوری، موندن رو فراموش نکنن، قدرشو بیشتر بدونن....و شهیار قنبری چه بلند می خونه:  سفری بی پایان، سفری بی مقصد.... سفری بی برگشت... سفری تا کابوس، سفری تا رویا....با حریقِ یاد ها همسفرم، وقتی دورم، به تو نزدیک ترم...چه با مُسمی می خونی مرد!