چه آرامش بی نظیری دارم امروز. خواب خوبِ دیشب به مثابه تزریق محلولی زود جذب بود به روح و روانم . هیچ عجله ای برای کاری ندارم انگار که سالهاست همۀ کارام راست و ریست شدن. تو لحظه های امروزم اثری از اضطراب و تنش وجود نداره. هر چی هم سعی کردم،  یادم نیومد که استرس دقیقا چجوری بود و چه تاثیری روی آدم میذاشت.
"استرس"همون واژۀ به وضوح آزاردهنده رو گم کردم، دیشب یه جایی تو خواب جا گذاشتم اون حسِ منفورِ بی پدر مادر رو...شایدم...اوه شایدم توی خوابی که دیدم، یه کسی دست کرد تو اعماقِ جونم و درش آورد. اینجوری برای یه روزِ تمام ازم دورش کرد. آره فکر کنم همین شد که امروز عین دریای بی موج ِ فیروزه ای رنگی می مونم که فقط می شه تو نواحی استوایی، اونم یه صبح ِ دلگشا و شفاف دید، پُر از سکوتِ بی آلایشِ طبیعت...فقط گاهی، هر از گاهی، صدای ابریشمین و آروم ِ یه موج میلیمتری از دوردست میاد، که میگه...

فصل آرامش ما در پیش است... اندکی صبر،  سحر نزدیک است