درد دارم.
روحم درد می کنه. مغزم درد داره. حس هام زخمی ان. کودکی هام مجروح شدن. انگار از جنگ برگشتم. از یه جنگِ خونین بی رحمانه. زخمی شدم زخمی کردم و الان اینجام. این کنج کز کردم و دارم صبورانه زخم هامو لیس میزنم. گاهی اشکام می ریزن روی یه شکاف و سوزش عمیقی توی روحم می پیچه. اما عادت دارم به حس سوزش، درد، زجر. آره دیگه عادت کردم و زود لیس می زنم جاشو که آروم شم.
...زخم...آخ ...درد غریبیه...از بس که تیکه های وجودمو بهم وصله پینه کردم با یه ضربه جای بخیه هام درد می گیره. اما انگار اینبار یکی از زخم هام به خونریزی افتاده...آره حتی از دماغم هم داره خون میاد...همۀ تنم تیر می کشه...مرهم می خواد این همه زخمِ کهنه و سرباز. یه مرهم واقعی. وگرنه اگه عفونت کنه جراحت، زود همۀ من رو فرا می گیره و نابودم میکنه. چقدر گاهی نابودی نزدیکه...دو قدم اونور تر. می جنگم که همین دو قدم رو نرم. یا بهتر بگم چند سال دیرتر برم. آره الان زودِ که برم تا غربتِ بی کرانِ نابودی.. تا کرانِ نبودن.

شهیار قنبری باز هم صداشو تو هوای تنهاییِ من رها کرده...  آآآآآآآآآآآآی از خانه زخم و گریه
غربت بغض گشا را عشق است...


از غزل باختگان می ترسم،
شعرهای بی هوا را عشق است...

*عکس از خودم