صبح زود، همون لحظه ها که خورشید داشت یواش یواش آسمون رو طلایی رنگ و بعدش  هم خیلی زود آبیِ موسوم به " آبی آسمونی" می کرد، با باد حرف زدم.
بادی که بساطش رو جمع کرده بود و داشت می رفت که به سرزمین های دیگه سر بزنه. باد شرق، نه اونی که از اونجا میاد، که البته گاهی با اونم حرفهایی دارم، اما اونی که داشت می رفت به طرفِ مشرق زمین. البته بماند که در یک نگاهِ معمولی، من الان تو شرقی ترین جغرافیای کرۀ زمین قرار دارم ولی اینجا خودِ خودِ غربه به زعمِ من و وقتی می گم باد مشرق منظورم اونیه که میره سمت تمدن های کهن، ادیان و آموزه های اخلاقی ِ قدیم و عتیق؛ بودا و کنفوسیوس و کریشنا و اهورا...من فارغ از شرق و غرب ی که مردان جغرافی دان و زنانِ هوا شناس تو تعاریف علمی شون به کار می برن، به بادی که از این جا دقیقا به سمتِ غرب ِکشور میره می گم باد شرق! باشد که پذیرفته  شود و بخشوده گردم.
 باهاش که حرف میزدم( باد رو میگم)، پرسید اون ورا کاری نداری؟ پیغامی، صدایی، نگاهی، عطر وبویی؟ میگفت شرمنده، فقط اینا رو بلدم حمل کنم...گفتم این چه حرفیه رفیق، بازم دمت گرم که یه مرامی و معرفتی  داری همچنان...بهش گفتم کاش می شد باهات هم مسیر شم تو یه کشتی ای، هواپیمایی، قایقی چیزی، ولی چه کنم که بسته پایم و اضافه کردم ...

چو از این دیار غربت
به سلامتی گذشتی

برسان به خاکِ خوبان
به هوای آن صبوران
نفس و نوای ِ ما را...

تو که باد بی ریایی،
تو که صادقی و شرقی،

چو ز بحر بی کرانه
به خوشی گذر نمودی

برسان به سرزمینم
به سواحل جنوبم
دل بی قرار ما را...

*عکس از خودم