کودکانه هایم را هیچ جا ننوشتم
چون آن روزها بی سواد بودم هنوز
فقط نقاشی شان می کردم
نقاشی های پُر رنگ و لعاب
هستند هنوز...
نوجوانی را اما
کمی ثبت کردم
کمی ثبت کردم
چون ته سوادی داشتم آن دوران
بقیه اش را هم هاشور میزدم
با زغال سیاه
بر تن کاغذ های سفید
بر تن کاغذ های سفید
و گاهی هم
شکل میدادم به بافت پراحساسِ گِلِ رُس
ومی ساختم
شکل میدادم به بافت پراحساسِ گِلِ رُس
ومی ساختم
مجسمه ای به شکل افکارم
ظرفی گِلی به عمق دلم
ظرفی گِلی به عمق دلم
کوزه ای با طرح سیلک...
دارم شان هنوز
هنوز هم
بوی خاک رس روحم را پرواز می دهد
بوی خاک رس روحم را پرواز می دهد
بی غُل و زنجیرم می کند...
روزگار جوانی را در خفا می نوشتم
واژه، نظم، وزن، قافیه،
شعر های پر احساسِ بی سرو ته!
شعر های پر احساسِ بی سرو ته!
و چه ختم به خیر می شدند
آن جوانی نوشت ها
آن جوانی نوشت ها
در خفا،
به آغوش زباله دان می سپردمشان!
به آغوش زباله دان می سپردمشان!
شبانه روز شعر می خواندم.
فروغِ تاریک و سیاه،
سهرابِ سبزو سرخوش،
نیما، مصدق، حافظ
علاقۀ عجیبی به عطار بود در من ونظامی
می خواندمشان
نه،
قورت شان میدادم
از آن همه شعر روان سیراب میشدم
...
امروزم را
که بیشتر برزخی ست
بین کودکی و روزگار افول پیری(؟)...
نه می نویسم،
نه می سرایم،
نه نقشی میزنم بر بوم.
بضاعتم
همین خرده جملاتی هستند
همین خرده جملاتی هستند
که گه گُداری
در این خانۀ جمع و جورِ بی مهمان
ثبت می کنم...
چه بگویم،
وقتی اینگونه نفس کم می آورم
وقتی اینگونه نفس کم می آورم
از چه بگویم
که حقارتِ آدمیان
مجالی برایم نمی گذارد
مجالی برایم نمی گذارد
تا به سبک و سیاق کودکی و نوجوانی،
سخنوری کنم
از هر آنچه زیبایی ست
از هر آنچه زیبایی ست
و شعری بگویم
ازنگاره های موزون،
ازنگاره های موزون،
یا طرحی بزنم
از پرترۀ آدمیزادی،
از پرترۀ آدمیزادی،
ازتک درخت سر به زیری،
یا اناری که در میان سفره قلمکاری
خوش رنگ آرمیده ست
خوش رنگ آرمیده ست
چه کنم با این همه حقارت
که در هوا جریان دارد...
این موجودات دو پای پُرادعا،
بهت زده ام می کنند
و غمگین...
و غمگین...
خسته ام می کنید مردمان حقیرِبی رحم...خسته...