شب ...
شبانه...
شبگرد...
شب زده...
شبانگاهان...
شب نوشت...
شب آغوشی...
شب آهنگ... 
شب چراغ...
شب ترانه...
شب بوسه...
شب گریه...
شب بو...
شب...
.
.
همیشه شب رو دوست داشته ام و دارم. 
خلاءِ صدا، بی نظیره.
فضای بی کرانِ شب که تهی از هیاهوی دیوانه وارِ آدمهاست، من رو مست می کنه. 
سکوتِ صدا رو دوست دارم.
جنس شب روعاشقانه دوست دارم. تشبیه ش کنم به جنس حریر، اطلس، ابریشم، یا به برگ گل سرخ، پوست صورت یک نوزاد، لبهای داغ یک زن، یا حس اولین نوازش با عشق، جنس نگاه معصوم یک کودک، صدای بارونی که می باره یا ...نه هیچ کدوم از اینها جنس شب نیستند...من جنس شب رو دوست دارم که فقط شبیهِ جنسِ خودشه. شاید چون شب، انباشته ازنگاه های رها شده در فضا نیست...شاید اون کلمۀ زهرآگین، که  صبح به دست امواج صوتی  سپردیم تا به آدمی اون طرف خیابون برسه، یا دیگه تا حالابه مقصد رسیده، یا در مسیر نابود شده. مهمه اینه که تو شب، خبری نیست ازاون ترافیک سنگین و گره خوردۀ روزانۀ  صداهای سرگردون، کلمات معلق، فریاد های بی هوا، امواج مغزی آواره که بهش میگن "افکار" و اون نگاه های متقاطع که تو هوا در جریانند و نا خودآگاه فضای روز رو غلیظ، سنگین و نا آروم می کنند...اوف، چقدر سخت میشه توضیح داد جنسِ " شب" رو ، ودر عوض چقدر راحت و بی واسطه میشه حس ش کرد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر