امشب توی راهِ برگشت به خونه، از جاده ای اومدم که روزها وقتی ازش رد می شم دو طرفش تا چشم کار می کنه دشتُ دمنِ و علفزارهای وسیع می بینم. اما چه شبانه های خاموش، مخفی و پرآرامشی داره این جاده. انگار باهات حرف می زنه، درد دل میکنه، از راز و رمزهای رهگذرانِ پیش از من میگه، انگار...
هوای نیمه خنک و سبکی به دستام و صورتم می خورد و حال خوبی رو بهم تزریق می کرد. در حدود 90 کیلومتر در ساعت می روندم. هر 4 تا شیشه رو کشیدم پاییم، گیرۀ موهام رو باز کردم تا به سازِ باد برقصن و مستانه بی قراری کنن، ولوم صدای ضبط رو بالا بردم. بدنم رو به سمت بیرون خزوندم  وبه معنای واقعی کلمه، زندگی کردم...

زندگی را خوشیهای کوچک اما بسیار نابی هست که باید خوش اقبال باشی و آسمان بلند، تا بتوانی درک شان کنی


عکسها از دوربین خودم ساطع شده اند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر