باز اومد سراغم. نه به شدت چند دفعۀ قبل، اما اومد.
اینجا می نویسم که این اومدن یادم نره. شاید یک سالی بود که اینجوری نشده بودم، سعی کرده بودم علامت هاش رواز تمام سلول های حافظه ای و حسی م پاک کنم. چی شد که باز برگشت نمیدونم.
امروز...
ساعت 10 صبح بود. دل شورۀ خزنده ای از ناکجا اومد و ذره ذره جونم رو تسخیرکرد. خیلی زود حالت تهوع بهش پیوست و هم زمان احساس کردم انگشتای دو دستم رو حین تایپ کردن حس نمی کنم. رسما یخ زده بودم وسط تابستونِ گرم. بخاری کوچیک رو میزم رو روشن کردم ولی هی بیشتر سردم می شد. بخاری رو بی خیال شدم، زدم بیرون از دفتر. محیط تنگ شده بود برام. حسِ خفقان. اکسیژن کم بود. زود فهمیدم که کل دنیا برام تنگ و تاریک شده. انگار فشار شب اول قبر رو تجربه می کردم با این تفاوت که...که...روحم داشت تو گوری که روش خاک می ریختن، زنده به گور می شد ... درست مثل آدمی که یهو زیر آوار زلزله گیر بیوفته، از ترس خفگی پر پر می زدم...وای نه، کجا پناه ببرم که زیر این آوار خفه نشم... یه صدایی ته مغزم می گفت: من برای چی اینجام؟...کجا برم؟... بیرون؟ نه داری جون می کنی دیوانه، برو یه جای امن... خونه؟ نه نه اونجا خفه می شی یه جا که کسی نباشه. هیچ آدمی نباشه. کارم چی؟ درسم؟ آخ نمی خوام...هیچ کدوم رو نمی خوام. تو که امروزنه، فردا نه، 20 سال دیگه میمیری واسه چی اینقدر فشار... وای این چی می گه... دارم بالا میارم. خدای من دارم خفه می شم. کاش همین جا همه چیز تموم شه. برای چی زنده ای؟ که چی بشه؟ ول کن برو ...برو...برو همین الان بروووووووووووووووووو... دل شوره داره عین اسیدی که یه جا قورت داده باشم دل و روده م رو می خوره. سرم چرا گیج میره... دستم تصادفی خورد به گردنم، ترسناک بود... خیس ِ خیس. کف دستام پُرعرق شد. عرق سرد. تمام انرژی های هولناکِ محیطی داشتن خفه م می کردن... حتی هوای تازه که بهم می خورد بهم استرس میداد. کجای دنیا جای منه؟ کجا؟؟! کجاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟... نا امیدیِ مطلق از سرو کله م بالا می رفت. مرگ فیزیکی برام خواستنی ترین اتفاق بود. داشتم روانی می شدم.
" The Scream " by Van Gogh
احساس کردم بهم حمله شده. تمام حس های منفی، خاطرات سیاه ولزج، بی اعتمادی به آدمک ها، اضطراب از دست دادن، نکبت، آوار، فریاد، بی پناهی، تلخی، خیانت، نامردی، درد، یاس، جنون، وحشت...انگارحفره ای شده بودم از انبوهِ سیاه چاله ها که مثل یک گرداب تند و بی رحم انرژی های تاریک رو به درون می کشیدم و در صدم ثانیه می بلعیدم. واین "من"ِ بی دفاع در برابر این حملۀ گنگ و مخوفِ خودم به خودم، توی راه پله ها و بین ساختمون ها سرگردون راه میرفتم... داشتم از این حال فرار می کردم. به کجا؟ نمی دونستم. داشتم از خودم فرار می کردم، شاید از مرگ. عینِ حیوونی که گردنش رو تا نیمه بریده باشن و رهاش کنن که برِه. که اینقدر بره و بره تا رگهاش از خون خالی شن و یهو بیوفته. اما تمام مدتی که داره جون می کَنه از وحشت خونی که از گردنش می ریزه روی زمین و از ترس مرگی که دیر یا زود میاد، نفس تنگی بگیره و دنبال هوای تازه باشه.
گذشت...امروز هم گذشت
چه کرد اون زندگی ویرونۀ قبلی با روح همیشه خوشحال و امیدوارمن...
پیر می شوم وانگار
پاسخحذفبکارت روحم جاودانه است
با این همه اتفاق
هنوز به نسیمی، کلمه ای، به لرزه می افتد
و به کلمه ای یا نسیمی دیگر گونه، ویران می شود
هیچ واقعه ای انگار نمی تواند بکارت روح بیقرارم را بدرد
و این ظرافت شکننده ی دردآلود را پایان دهد
نقاش این تابلو "ادوارد مونش" نروژیه.
پاسخحذف