بعد از 5 ساعت و نیم کلاسِ مرگبارِ روز یکشنبه که انصافا خیلی هم ستم‌ه، خسته و زار، عین یه زردآلوی وا‌ رفته،  لپ تاپ و کتاب 500 صفحه ای و یه کلاسور سنگین 200 ورقه ای که کیس های مورد بررسی رو تو خودش جا داده و کیف دستی و بارونی‌م رو خِرکش کردم و پلنگ صورتی وار توی خیابون خزیدم تا به ماشین‌م رسیدم.
مغزم پر از فرمول بود و به پروژه هایی که باید فردا و پس فردا و پس اون فردا تحویل بدم فکر می کردم و مهمونایی که آخره هفته ازاون ور دنیا میان که منو ببینن، غافل از اینکه من تمام هفتۀ آینده رو باید لابه لای درس و پروژه و امتحان و کار فول تایم وول بخورم و آخ آخ کی باید خرید کنم؟ کردیت کارد هم که ماشالله خورده به سقف، وای پس فردا باید خداد دلار(!) اجاره بدم و سررسید قسط وام هم هست هم زمان. یه 300 دلاری هم قبض برق اومده بی پدر. اوه اوه اوه یادم باشه رسیدم خونه جریمۀ رانندگی رو چک کنم یه موقع نگذشته باشه موعدش که اونوقت بابت 290 دلار میفرستن‌م دادگاه...مغزم پُراز این مزخرفاتِ فضاحت آمیزوقروقاطی بود. اززمین و زمان خسته بودم و کلافه که ماشین رو روشن کردم و سی دی خودش پِلی شد و صدا تو ماشین پیچید:
زندگی خالی نیست
مهربانی هست
سیب هست
ایمان هست
و آواز سر داد که : تا شقایق هست زندگی باید کرد

انصافا به موقع بود. حال و هوا‌‌م رو عوض کرد. خدا بیامرزدت سهراب که اینقدر نگاهت سبز و روشن بود به زندگی.
آره فکر کنم تا مهربانی هست، میشه همه چیز رو تحمل کرد و ادامه داد زندگی رو. 

۱ نظر:

  1. شیر تو شیر شب عیده دیگه. اوهوم، موافقم. البته ما انقدر ازش شنیدیم دیگه زده شدیم.

    پاسخحذف