ساعت حدود 6 عصر پنجشنبه چهارم مارچ 2010، 13 اسفند 1388...
گاهی حس غریبی بهم دست میده با مرور کردن ساعت و روز و ماه و تاریخ. این عدد ها اساسا غریبن، خیلی دور، خیلی بی رحم و سرد، خیلی بی هویت. ماهیت شون برام گنگ و نا مفهمومه، همیشه بوده و انگار همواره خواهد بود. تا کجا، تا کی، تا چه عددی، تا چند رقم، چند تا صفر، چند تا دیگه 0و1و2و3و....، تا سرآغازِ کدوم نا شناخته ای میخوان تند تند جلو برن، این مولفه های بُعد چهارم فضا؟! نمیدونم...یه "نمی دونمِ" گُنده به اندازه تمام موجودات زنده و غیر زندۀ کرۀ زمین و همۀ سیاره های منظومۀ شمسی و همۀ منظومه های کهکشانِ راه شیری و همۀ کهکشان های بی شمارِ اون دور دورای جهانِ در حال انبساط، که مملوهستند از ستاره و سیاره و اجرام دیگه ای که اسم هم حتی براشون نداریم. حتی سیارۀ کوچولو و تک گُلِ شازده کوچولو هم که مطمئنا یه جایی همون بالا بالاهاست و ممکنه که تا الان پوشیده از بائوباب شده باشه، جزئی از "نمی دونمِ" گندۀ منه.
چقدر نمی دونم. چقدر بلد نیستم. چقدر هیچی نیستم. چقدر همیشه آرزو داشتم فیزیک نجوم بخونم. چقدر آرزوهام زود به خاک سپرده شدن. پس خودم کجا بودم وقته خاکسپاری؟... چقدر حتی دیگه کَکم هم نمی گزه از این همه ندونستن، از مرگِ آرزوی "دونستن"...
ساعت حدود 7 عصر پنجشنبه چهارم مارچ 2010، 13 اسفند 1388...
ساعت حدود 8 عصر پنجشنبه چهارم مارچ 2010، 13 اسفند 1388...
ساعت حدود 9 شب پنجشنبه چهارم مارچ 2010، 13 اسفند 1388...
واین قصۀ سراسر مبهم، سر دراز دارد...
خیلی مرموز و دست نیافتنیه. یکی از کتابای قشنگی که در مورد زمان خوندم "رویاهای انشتین" بود که داستان وار زمان رو از زوایای متفاوت بررسی می کنه.
پاسخحذفاین ساعته هم خیلی جالبه.