یک شهر، یک جامعه، یک روایتِ عمیقاً آشنا!

شهر قصه


یکی بود یکی نبود
شهر با صفایی بود...روبه روش کوه بلند
مردما‌‌‌‌‌نش همه خوب
همه پاک و مهربون همه پر کار زرنگ
همه روزصبح سحر وقت اذون همه بیدار می شدن که برن سر کار خودشون
توی شهر قصه هم مثل هرجای دیگه
هر کسی یه کاری داشت
خره خراطی می کرد...شب که می شد رو سرش  کلاه مخملی میذاشت کتش رو یه وری می‌نداخت رو شونش گشاد گشاد راه میرفت... چارسوق روقرق میکرد
شتره نمد مالی می کرد، سگه عطاری می کرد، بزه رزازی می کرد، روباه ملا شده بود بچه ها رو درس می داد، کلاغه خبر چینی می کرد، قاطره نعل بندی می کرد، خرسه رمالی میکرد فال می گرفت، روی یک درخت بید شونه به سر نشسته بود موهاشو شونه می کرد...خاله سوسکه این وسط با مبنی ژوپ خودش طنازی می کرد...موشه هیچ کاری نداشت فقط عاشق شده بود..."میگه هرسکه میشه قلب بشه، اما هرچی قلب شد... دل نمیشه"
میمونه رقاصی می کرد، پتۀ مردم نادرست رو بر آب میریخت!

یه روزی یه غریبه وارد این شهر قشنگ و پر ازموجودات مهربون میشه، خودش رو که معرفی می کنه، اسمش رو که میگه، اول اَدا ش رو در میارن، بعد به اسمش می خندن، سر و شکل و ظاهرش رو به سخره می گیرن. وقتی می بینن طرف هی رو اسمش و اون چیزی که هست تاکید می کنه، با تمام قوا سعی می کنن بهش ثابت کنن که یه همچین اسمی، یک چنین موجودی(فیل) وجود نداره( محتمل است یک شب در خواب یک چنین جانوری عجیبی رو دیده باشی، بعد به فکرت بزنه بیای تو شهر ما خودت رو جای اون جا بزنی؟)

پروژۀ احاطه کردن و خندیدن به تازه وارد قصۀ ما همه گیر میشه، پس همگی دست از کار می کشن و غریبه رو همون وسطي شهر دوره اش می کنن. تک تکِ همون موجودات مهربون و پاکِ این شهر قشنگ! هر کس نظری میده، قضاوتی می کنه، حکمی میده،  این وسطا یه سری دلقک بازی درمیارن و متلک های بی شماری رد و بدل میشه. گاهی همه با هم به سوژه می خندن، گاهی خودشون با هم بحث و جدل می کنن و لفظی به جونِ هم میوفتن. اما دوباره مشغول تفریحِ غریب نوازی می شن.
تو کارشون حسابی خبره‌ان، استیصال از کلمات و لحن صدای تازه واردِ داستان می باره وقتی اعضای اون جامعه، به نوبت مغزش رو کار می گیرن و به بهانه ای تلاش می کنن که یا کلاهی سرش بذارن یا اگه کلاه داره، از سرش بردارن. جوری هم با دلیل و برهان و توجیهات منطقی، عرفی و حتی شرعی، دارایی‌ش رو( عاج ) ازش تیغ می زنن و عقایدشون رو نرم نرم تو پاچه این بخت برگشته می‌کنن که خودش هم نفهمید کی و چجوری از اونی که بود تبدیل شد به اونی که نبود!
اما جماعت این شهر قشنگ فقط به همین جا قانع نمی شن...در یک اقدام ماهرانه و پلید، تمرکز می کنن روی آخرین و مهم ترین داراییِ غریبه. ذهن ش رو نشونه می گیرن و بسیار تمیز و حرفه ای "هویت"ش رو برای همیشه ازش می گیرن...اینقدر هم مهربون و مردم دار هستند که لطف می کنن،‌ سرش منت میذارن و براش هویت جدید تو اداره ثبت احوال خودشون صادر می کنن ...منوچهر!

آره خلاصه، یکی بود یکی نبود
یه شهری بود...مردمان‌ش همه خوب...

۱ نظر:

  1. ما با شهر قصه زندگی کردیم و هیچ وقت هم نفهمیدیم پشت ظاهرفریبی ش چه خبره. دو سال پیش قرار بود بخش هایی از شعرش رو با موزیک جدید کار کنیم که مجو.ز نگرفت. الان سال هاست که اصلشو نشنیدم.

    پاسخحذف