...I need to be taken care of

خسته شدم اینقدرکه همۀ زندگی‌م از دیگران مراقبت کردم و هوای همه اطرافیان دور و نزدیک رو داشتم جز خودم. خسته شدم از بس که داوطلبانه به آدما سرویس دادم وسر به‌زنگاه سقوط و ورطه و شکستن، به مانندِ  الاغی نفهم و مهربون، دل خودم رو زیر پا گذاشتم و شکستم که صداش شَتَلق و بلند بپیچه، مبادا این وسط دل آدم دیگه ای بشکنه. نمیدونم چرا فکر می کنم قابل ترمیمم، یادم نیست از کی و از کجا، امر به من مشتبه شد که احیاناً اگه سرما، گرمای ناگهانی و شدید باعث بشه تَرَک بخورم، برام خیالی نیست که میدونم زود جوش می خورم. پس اگه قرار به زمین افتادن و خورد شدنه، بذار من چهل تیکه بشم، ممکنه شما آدما نتونید با کمک صد تا چینی بند زن هم تیکه های وجودتونو بهم بند بزنید...پس بی خیال، تا من هستم چرا شما دوست و دشمن عزیز؟! همیشه یه ترس بزرگ همراهم بوده...ترس از تماشگر بودنِ صحنۀ خفت و شکستگی یک موجود، یک آدم، یک مرد، یک زن، یک کودک ساده...انگار این ترس منحصر به فرد با من زاده شده و از درونی ترین بافتهای روحمه که هیچ جا و هیچ جوری هم از لیست نه چندان بلند بالای ترس های زندگیِ من حذف نمیشه، حتی موقتی.
ولی من خسته شدم. احتیاج ( استفاده از این کلمه چقدر برای من سخته) دارم که ازم مراقبت بشه...عین یه بچه گربۀ بی دست وپا و آسیب پذیر...عین یه بچه آهوی مفلوک که زانو هاش عین بید میلرزه و باید تکیه کنه...آره احتیاج دارم...

۳ نظر:

  1. همه این طور هستندو به دیگران محتاج. گفتن همین احتیاج یک قدم نزدیک شدن به رفع این احتیاج است.

    پاسخحذف
  2. گاهی آدم خودش رو هم باید به چشمِ دیگران ببینه تا بتونه به نیازهای خودش توجه نشون بده. نذار مزمن بشه.

    پاسخحذف
  3. آی گفتی ... همان که من سالهاست می خواهم . البته بقول مولوی : گشته ایم ما ، می یافت نشود

    پاسخحذف