معصومیتی که برآب رفت

بر ساحلِ(!) جویِ غربیِ خیابان ولیعصر نشستم. شال‌م رو تا وسط پیشونی پایین کشیدم، انگشتر نگین نشان درشت رو در انگشت دست چپم با دقت جاسازی کردم که به زعم خودم این تنها نشستن رو بی خطر کرده باشم و کم متلک. بعد از مدتها پیاده رویِ طولانی ای بود، هنوز نفس نفس می زدم، نگاهم به پیچ و خم های آب افتاد که از لابلای سنگها و درختان، جاری و مست اما بی هدف می رفت ، امتداد نگاهم رو... آبِ بی مقصد برد... و وقتی به خودم اومدم که فهمیدم ساعتی از زندگی‌م رو درهوای مطبوع یک شب اردیبهشتی، درست تو بلند ترین خیابون این شهر شلوغ و در سایه روشنِ تنۀ استوار درختان چنار که صبور و برادرانه کنارم ایستاده بودند و امنیت سالهای دور رو تداعی می کردند گذرونده بودم. نگاهم رو از آب کَندم، سرم رو بلند کردم، عابری نبود، کلاغی هم نبود. ساعت 10 شب.. پیاده رو تا اون بالا بالاهای ولیعصر خالی بود و آرامش بر سنگفرشهای نا منظم‌ش جریان داشت.

باز هم خیره شدم...
آدم‌ها می آیند و می روند، روابط شکل می گیرند و از هم می پاشند، راه ها هم سو می شوند و بی توضیحی به تنافر می انجامند... مردمان مرتبا در گذر و گذارند و با هر بار رفتن، تکه ای از معصومیت ات را با خود می برند.

واقعیت آن است که در کلیت زندگی تغییری به وجود نمی آید، در تبدیل بدون وقفۀ روز به شب، در جریان سیال هوا و آب، دررسم دیرینۀ جفت گیریِ جانوران، در گذر بی چون و چرای زمان و لحظه های عمر... در هیچ یک تاخیری ایجاد نمی شود. صبح ها همچنان آفتاب طلوع نکرده بیدار می شوی، به زنگ ساعت فحش می دهی، مسواک می زنی، دوش میگیری، مدام ساعت را نگاه می کنی که دیرت نشود، که البته میشود...صبحانه خورده نخورده، بیرون میزنی، باز هم رانندگی باز هم چراغ سبز و قرمز و توهمی به نام چراغ زرد...باز هم صفحۀ همیشگیِ مانیتور، ماوسی که محکوم است و لاجرم عادت دارد به حرکتهای دورانی زیر دست راستت، تلفنی که همچنان با بی حوصلگی زنگ می خورد، آدمهایی که در تلاش روزمره اند تا قبل از هجوم بی خبر مرگ، دستاوردی داشته باشند...پولی، علمی، معرفتی، اکتشافی، ابداعی، شهرتی، قدرتی، دست کم چیزکی که دلخوشکنک باشد و... زندگی ادامه دارد، حتی اگر ذره ذره از گسترۀ معصومیت من و ما کاسته شود، اگر روز به روز سنگ تر شویم و کدر تر، اگر از آن کودک خوش باوری که در ما زندگی می کند، بزرگسالِ بدبین، ترش رو، حسابگر، محتاط و دیر باوری ساخته شود که هیچ چیز اشتیاق و شور زنده بودن را در رگهایش به جریان نمی اندازد، باز هم زندگیِ من، زندگی تو و زندگی روزمرۀ آدمیان بر برهوتِ پُر سرابِ زمین، ادامه دارد...با همان مختصات زمانی و مکانی، فقط این باربه اندازۀ سهم من و تو، بی رحمانه تر، لجام گسیخته تر، نا مهربان تر...در این وانفسای سردرگم، در ازای معصومیت از دست رفته ات، یاد می گیری دریغ کنی، رند باشی و پیچیده، کینه ورز می شوی وسیاست باز، مدافعِ درنده خویِ حوزۀ استحفاظی ات می شوی...لحظه به لحظه از آن موجود بی آزارِ آسیب پذیری که نشانی از تلخی و تاریکی و حسابگری نداشت دور تر و دور تر می شوی و از منتهی الیه صافی، صداقت، شفافیت و معصومیت کودکانه به انتهای یخ بستگی و خمودگیِ طیفِ رفتاری ات نزدیک تر می شوی..بی آنکه بدانی کی و چطور، اندک اندک در ورطۀ بی بازگشتِ جمود غرق می شوی...

۳ نظر:

  1. منافع در جامعه-درحالت کلی در دل هر نوع کثرتی- با هم تعارض پیدا میکنند و چیزی شبیه یک خباثت نطلبیده متولد میشه.

    پاسخحذف
  2. امسال از نمایشگاه یه کتاب جالب گرفتم به اسم "تکامل آگاهی" نوشته ی رابرت جانسون، روان شناس یونگی. این کتاب با استفاده از سه شخصیت ادبی دن کیشوت، هملت و فاوست به آگاهی ساده تا پیچیده می پردازه. دن کیشوت نماینده ی کودکی معصومانه ی ماست، هملت نشونه ی تردیدهای ما در احساس و عمل، و فاوست نشونه ی پیچیدگی. نکته اینه که معصومیت توی این سلسله مراتب از همه ابتدایی تره و طبیعیه که با تجربه هایی که آدم به دست میاره موندگار نباشه. خیلی نباید حسرتش رو خورد.

    پاسخحذف